گنجور

 
ناصرخسرو

از حکما آن گروه که گفتند: هیولی و مکان قدیمان اند، مر زمان را جوهر نهادند و گفتند (که) زمان جوهری است دراز و قدیم، و رد کردند قول آن حکما را که مر زمان را عدد حرکات جسم گفتند، و گفتند که اگر زمان عدد حرکات جسم بودی، روا نبودی که دو متحرک اندر یک زمان به دو عدد متفاوت حرکت کردندی. و حکیم ایران شهری گفته است که زمان و دهر و مدت، نام هایی است که معنی (آن) از یک جوهر است، و زمان دلیل علم خدای است، چنانکه مکان دلیل قدرت خدای است و حرکت دلیل فعل خدای است و جسم دلیل قوت خدای است ، و هر یکی از این چهار بی نهایت و قدیم است و زمان جوهری رونده است و بی قرار. (و) قول محمد زکریا که (بر اثر) ایران شهری رفته است، هم این است (که گوید: زمان جوهری گذرنده است.) و ما گوییم که زمان چیزی نیست مگر گشتن حال های جسم پس یکدیگر تا چو جسم از حالی به حالی شود، آنچه به میان این دو حال باشد، مر آن را (همی) زمان گویند. و آنچه مر او را حال گذرنده نیست، (مر او را) زمان گذرنده نیست، بل که حال او یکی است و مر یک حال را درازی نباشد. و دلیل بر درستی این قول آن است که (آنچه حال او گردنده است جسم است و زمان آن است که) اندر او جسم از حالی به حالی دیگر شود، چنانکه از روشنایی به تاریکی رسد و مر آن مدت را روز گویند، یا از تاریکی به روشنایی رسد و مر آن مدت را شب گویند، یا جسم نبات و حیوان از خردی بزرگ شود (و) مر آن مدت را عمر گویند و جز آن. و چو مر هر حال گردنده یی را گشتن حال او اندر زمان است و حال او جز به زمان گردنده نیست و آنچه حال او گردنده است جسم است و گشتن حال جسم حرکت است، پیدا آمد که زمان جز حرکت (جسم) چیزی نیست و نیز پیدا آمد که آنچه او نه جسم است، حال او گردنده نیست. و آنچه حال او گردنده نیست، زمان بر او گذرنده نیست، چه اگر زمان بر او گذرنده بودی حال او نیز بگشتی، چنانکه حال جسم گشت که زمان بر او گذرنده بود.

و چو گشتن حال چیزی مر گذشتن زمان را بر او واجب آرنده باشد و ناگشتن حال چیز مر گذشتن زمان را بر او از او نفی کننده باشد، پس پیدا آمد که آنچه حال او گردنده نیست، مر او را زمان نیست و چو حال گردنده جسم است، حال ناگردنده نه جسم است. نبینی که همه عقلا بدانچه متفق اند بر آنکه خدای جسم نیست (متفق اند بر آنکه) او – سبحانه – از زمان برتر است؟ و چو مر هر چیزی بودشی را آغازی و انجامی است، آغاز کون او نیز راه اوست که او اندر آن راه سوی فساد رونده است. و مر آن چیز باشیده را اندر این راه دراز حال های گردنده است پس یکدیگر تا چنان همی نمایدش که چیزی بر او همی بگذرد. و آن چیز نه جوهر است – چنانکه این گروه گفتند – بل که آن گشتن احوال جسم اوست به دیگرگونه شدن های گوناگون. و چو بوده شده از اجسام سوی نابوده شدن رونده است، مر او را اندر این راه هیچ بقایی نیست. و بدانچه او از حالی به حالی همی شود، همی گمان برد که بر او چیزی همی گذرد که جزوهای آن چیز پس یکدیگر است (تا آنکه اگر زمان جوهری بسیط باشد، محال باشد که مر او را جزوها باشد، از بهر آنکه متجزی مرکب باشد نه بسیط، و اگر زمان جوهر باشد محال باشد که ناچیز همی شود چنانکه) زمان گذشته ناچیز شده است، و جوهر ناچیزشونده نباشد. و کسی که نیکو بنگرد، ببیند این (بوده شده را که او اندر حال) وجود خویش بر یک حال است وز وجود وز ثبات او چیزی نگذشته است از آغاز وجود او تا به آخر (کز این عالم متلون) بیرون شود، بل (که) احوال جسم او گوناگون گشته است (و) به سبب گشتن حال های جسم خویشتن و گشتن حال های عالم جسمی مر چیزی با جزوهای بسیار (را) همی بر خویشتن گذرنده پندارد. و چو حال چیزهای بودشی این است و آنچه به زیر بودش اندر نیاید از چیزی (دیگر) او سوی فساد به بازگشتن بدان چیز کز او پدید آمده باشد نرود، پس او اندر یک حال خاص خویش باشد و حالی از او نگذشته (باشد،) لاجرم زمان بر او گذرنده نباشد، از بهر آنکه درست کردیم که زمان جز گشتن حال های جسم چیزی نیست و گشتن حال جز مر چیز جسمانی را نباشد به حرکت او و آنچه او جسمانی نباشد حال او نگردد، چنانکه گفتیم.

فصل

(گوییم که اندر این تصور کردن مر زمان را جوهری قدیم گذرنده، جز تصوری محال و خطایی عظیم و زیانی بزرگ نیست. اما این تصور محال بدان روی است که اگر زمان جوهری است و آنچه از او گذشته است ناچیز شده است و آنچه نیامده است موجود نیست، پس از او جز آن یک جزو که مر او را اکنون گویند و آن پدیدآینده است و ناچیز شونده، چیزی ظاهر نیست و پدید آینده محدث باشد و محدث قدیم نباشد و آنچه از او هیچ جزوی ثابت و قایم به ذات نباشد و عدم پذیر باشد، او جوهر نباشد. اما خطایی عظیم و زیانی بزرگ اندر این تصور بدان روی است که هر که مر زمان را نداند که چیست، به حقیقت آن کس تصور کندکه خدای تعالی را حد و زمان است و زمان بر او گذرنده است. و بدین تصور آن کس مر خدای را محدث تصور کرده باشد، از بهر آنکه معلوم است هم مر حکمای دین را و هم مر حکمای علم الهی را به برهان های عقلی، که عالم جسمی محدث است و چو زمان جوهر گذرنده باشد آن زمان که پیش از آن بوده است که خدای تعالی مر این عالم را بیافرید گذشته باشد، و آخر آن زمان که خدای تعالی اندر او بی عالم بود آن ساعت بوده باشد که خدای تعالی مر این عالم را اندر او بیافرید، و چو مر آن زمان را آخر بود، لازم آید که مر زمان خدای تعالی را اولی باشد تا به آخر رسد و آنچه مر زمان او را اول و آخر باشد، او محدث باشد. پس درست کردیم که آن کس که مر زمان را جوهر گوید، مر خدای را محدث گفته باشد. و همه تحیر مر محمد زکریا را که چندان سخن ملحدانه گفته است و به آخر مذهب توقف را اختیار کرده است و گفته است: اندر آنچه همی ندانم از کارها توقف کردم و خدای مرا بدین توقف عقوبت نکند، بدین سبب بوده است که زمان را جوهری قدیم تصور کرده است و گذرنده.)

(و آن گاه گفته است: بودش عالم از صانع حکیم از دو روی بیرون نیست: یا عالم از او به طبع بوده شده است و مطبوع محدث است، پس لازم آید که صانع نیز محدث باشد، از بهر آنکه طبع از فعل فرو نایستد و آنچه بودش او از باشاننده او به طبع باشاننده باشد، میان باشاننده و بوده شده از او به طبع مدتی متناهی باشد، چنانکه اندر آن مدت ممکن باشد که آن چیز بوده شده از آن چیز که از او بوده شود بباشد، چنانکه میان خاستن ماهی از آبگیر به طبع به مدتی متناهی باشد، پس واجب آید که عالم از صانع خویش به مدتی متناهی سپس تر موجود شده باشد و آنچه او از چیزی محدث به مدتی متناهی قدیم تر باشد او نیز محدث باشد، پس واجب آمد که صانع عالم که عالم از او به طبع او بوده شود، محدث باشد. و اگر عالم از صانع به خواست او بوده شده است و با صانع اندر ازل چیزی دیگر نبوده است که مر او را بدین خواست آورده است تا مر عالم را بیافریده است از آن خواست که او اندر ازل بر آن بود تا از ناآفریدن عالم، پس مر عالم را چرا آفرید؟ آن گاه گفته است که چو همی بینیم که خدای تعالی از خواست نا آفریدن عالم به خواست آفریدن آن آمده است، واجب آید که با خدای تعالی نیز قدیمی دیگر بوده است و آن دیگر قدیم مر او را بدین فعل آورده است.)

(آن گاه گفته است که آن دیگر قدیم نفس بوده است که زنده و جاهل بوده است. و گفته است که هیولی نیز ازلی بوده است تا نفس به نادانی خویش بر هیولی فتنه شده است و اندر هیولی آویخته است و از او صورت ها همی کرده است از بهر یافتن لذات جسمانی از او. و چو هیولی مر صورت را دست بازدارنده بود و از این طبع گریزنده بود، بر خدای قادر و رحیم واجب شد مر نفس را فریاد رسیدن تا از این بلا برهد، و آن فریاد رسیدن از او – سبحانه – مر نفس را آن بود که خدای مر این عالم را بیافرید و صورت های قوی و دراز زندگانی اندر او پدید آورد تا نفس اندر این صورت ها لذات جسمانی همی یابد و مردم را پدید آورد. و مر عقل را از جوهر الهیت خویش سوی مردم اندر این عالم فرستاد تا مر نفس را اندر هیکل مردم بیدار کند و بنمایدش به فرمان باری – سبحانه – که این عالم جای او نیست و مر او را خطایی اوفتاده است – بر این گونه که یاد کردیم – تا این عالم کرده شده است و بگوید عقل مردم را که چو نفس به هیولی اندر آویخته است، همی پندارد که اگر از او جدا شود مر او را هستی نماند، تا چو نفس مردم از این حال که یاد کردیم خبر یابد، مر عالم علوی را بشناسد و از این عالم حذر کند تا به عالم خویش که آن جای راحت و نعمت است باز رسد. و گفته است که مردم بدین عالم نرسد مگر به فلسفه، و هر که فلسفه بیاموزد و عالم خویش را بشناسد و کم آزار باشد و دانش آموزد، از این شدت برهد و دیگر نفوس اندر این عالم همی مانند تا آن گاه که همه نفس ها اندر هیکل مردمی به علم فلسفه از این راز آگاه شوند و قصد عالم خویش کنند و همه به کلیت آنجا باز رسند، آن گاه این عالم برخیزد و هیولی از این بند گشاده شود، هم چنان که اندر ازل بوده است.)

(و عیب اندر این طریقت آن است که گفته است: زمان جوهری گذرنده است. از بهر آنکه اگر چنین باشد – چنانکه گفتیم – آن زمان که پیش ازآفرینش عالم بوده است، بر عالم گذشته باشد و آخر آن زمان اگر چه دراز بوده است، اول آفریدن این عالم باشد و آنچه مر بعضی را از زمان او آخر باشد، مر آن بعض را اول باشد، و آنچه مر بعضی را از زمان او اول و آخر باشد، او محدث باشد و این رای فساد باشد. و چو فساد این قول بدین بزرگی است و همه حکما مقرند به ازلیت صانع عالم، این موضوع که بر او همی حدث را لازم آرد، باطل باشد. و چو فساد این رای ظاهر است بدین روی که یاد کردیم، واجب است دانستن که زمان گشتن حال های چیزهای حال گردنده است پس یکدیگر،) و چیزهای بودشی بدانچه احوال ایشان گردنده است (زیر) زمان اند بدانچه اندر حرکات از حال به حال همی شوند، و نفس که او چشمه حرکت است و کل حرکت از اوست – چنانکه اندر باب حرکت گفتیم – (علت) زمان است و زمان بر او گذرنده نیست و باری - سبحانه و تعالی – پدید آرنده علت زمان است نه از چیزی.

و بباید دانستن که چنانکه محسوسات (به زیر) زمان است، معقولات از زمان برتر است، و چنانکه تقدیر و تصویر اندر زمان است، ابداع نه اندر زمان است. از بهر آنکه آنچه مقدر و مصور است، تقدیر و تصویر او بر چیزی است، و آنچه مقدر و مصور اوست نه از چیزی است، و آنچه بودش او از چیزی است، بازگشت او بدان چیز است (کز او) پیدا آمده است، و آنچه به ابداع نه از چیزی پیدا آمده است، او قدیم است و مر او را ناچیز شدن و فساد نیست، از بهر آنکه نه چیزی عینی است که آن چیز مبدع بدو بازگردد، بل (که) ابدی باشد. و خدای تعالی ابدی آفریده است و چیز ابدی تقدیر کننده و حال گرداننده چیز زمانی است. و این قولی شافی است.

و دلیل بر آنکه کشیدگی زمان پس یکدیگر بودن حال های آن جسمانی است که حالش گردنده است – و گروهی مر آن را همی جوهری گمان برند – آن است که چو آنچه زمان بر او گذرنده است برخیزد، زمان او با او برخیزد، چنانکه هر که بمیرد زمان او برخیزد. پس اگر فلک که حرکت او برتر از همه حرکات است برخیزد، زمان به جملگی برخیزد. اما دهر نه زمان است، بل زندگی زنده دارنده ی ذات خویش است – چنانکه زمان زندگی چیزی است که مر او را زنده دارنده جز ذات اوست – و مر دهر را رفتن نیست البته، بل (که) آن یک حال است، از بهر آنکه (او) زندگی و ثبات چیزی است که حال او گردنده نیست. و چو مر این حق را تصور کرده شود، زمان را بر روحانیات گفته نیاید و جوینده متحیر نماند. و لله الحمد.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode