گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیدای نسفی

ای فلک امروز شوری در جهان انداختی

آتشت افتد به خان آتش به جان انداختی

باغبان سروی به صد خون جگر پرورده بود

بر زمین مانند شاخ ارغوان انداختی

نازپروردی که جای شیر دادی دایه اش

تشنه لب کردی و در ریگ روان انداختی

گوهری که بود آب روی دریای کرم

از کف خود رایگان در خاکدان انداختی

شهسواری را فگندی در میان خاک و خون

از زمین برداشتی وز آسمان انداختی

این چنین لعلی پس از عمری که آوردی به دست

باز او را بردی و در بحر کان انداختی

نونهالی از بهار عمر بر ناخورده بود

بیخ او کندی و دور از بوستان انداختی

ذوالفقاری بود از حیدر به دوران یادگار

بند و بارش را بریدی از میان انداختی

عالمی را سوختی در ماتم او همچو شمع

خلق را آتش به مغز استخوان انداختی

مو پریشان کرد سنبل گل گریبان چاک زد

عندلیبان را ز دوش آشیان انداختی

باده نابی که افلاطون به خم پرورده بود

بردی و او را به کام دشمنان انداختی

دوستان امروز غازی دادخواه من کجاست

خم شد از غم قامتم پشت و پناه من کجاست

ای زمین گنجی به خاک تیره پنهان کرده ای

نور چشمی را چراغ زیر دامان کرده ای

کربلای تازه آورده ای بر روی کار

شوره زار خاک را دریای مرجان کرده ای

لاله ای بشکفته ای را داغ بر دل مانده ای

غنچه ای را تکمه چاک گریبان کرده ای

برده ای او را از این عالم به سال سی و پنج

نه فلک را سد همچون چار ارکان کرده ای

پیکری کز سبزه تر می کشید آزرده گی

بستر و بالینش از خار مغیلان کرده ای

دیده ای کو می گرفت از سرمه در خاطر غبار

کاسه درویزه ای ریگ بیابان کرده ای

فتنه خوابیده از هر گوشه ای بر کرده سر

خاطر خود جمع عالم را پریشان کرده ای

همدمان از ماتم او خاک بر سر می کنند

دوستان رادر فراقش خانه ویران کرده ای

سر برهنه بید مجنون می دود در کوچها

دشت را از خون او رشک گلستان کرده ای

با دل پرخون ز عالم رفت غازی دادخواه

در جوانی کرد جنت را به خود آرامگاه

آمده از ماتم او بر زمین پشت کمان

خاک بر سر می کند دور از خدنگ او نشان

روی خود بر خاک می مالد به یاد او پسر

در غمش بر خویش همچون مار می پیچد سنان

تا گلو در خون نشسته تیغ دور از دست او

آب پیکان ترکشش را غوطه داده در میان

پر شده چشم ز ره از خاک همچون چشم دام

خنجرش را خشک گردیده ز بی آبی زبان

از فراق او تبرزین می زند سر بر زمین

باز کرده خود زرینش ز حیرانی دهان

می کند جولان سمند او به خون خویشتن

رفته است از اختیار و داده است از کف عنان

از غم او سرنگون آویخته خود را رکاب

روی زین بی آب و تاب پیشت زین بی خانمان

پنجه شاهین و باز او جدا گشته ز بند

مانده است از طبل بازش پوستی بر استخوان

کهکشان نبود نمایان گشته از اوج سپهر

سینه خود چاک کرده در فراقش آسمان

بنده و آزاد را شد ماتم او فرض عین

روز حشر از یک گریبان سر برآرد با حسین

ای فلک دست من و دامان تو روز حساب

بهر قتل میر صاحب جود کردی اضطراب

همچو طفل اشک فرزندان او کردی یتیم

خان و مانش را به مرگ بی محل کردی خراب

چند روزی نا شده بردی ز دنبال پدر

از کتاب دهر کردی شاه بیتی انتخاب

در بیابان عدم بردی تو با چندین فریب

جلوه دادی در نظرها و ربودی چون سراب

سینه ای تفسیده شد روی زمین از برق آه

چون تنور نوح شد افلاک از اشک کباب

رفته اند از خویشتن خلوت نشینان زین الم

گشته مژگانها به چشم اهل دل رگهای خواب

سینه خود خیرگاه او نهاده بر زمین

چادرش را پشت بر خاکست و رو در آفتاب

دیده گرداب از این ماتم فرو رفته به سر

پاره شد از گریه کردن پرده چشم حباب

بعد ازین چون او کجا آید سواری در وجود

سرمه ای چون او ندیده بیش از این چشم رکاب

جان صاحب حرمتان را ماتم او کرده خون

حاتم طی را ز مرگ او علم شد سرنگون

ای فدایت جان مشتاقان کجا رفتی کجا

قامت همصحبتان در جستجویت شد دوتا

گوش دوران چون جرس بربود از آوازه ات

رفته ای جایی که هرگز برنمی آید صدا

رحم بر جان جوان خود نخوردی ای دریغ

عالمی را در فراق خویش کردی مبتلا

زین مصیبت گشت در عالم قیامت آشکار

کوچها واحسرتا گو خانها ماتم سرا

خونبهای یکسر موی تو نتوان ساختن

گر رود خون عدو تا دشت قپچاق و خطا

شمع بزمت اوفتاده چون تن بی سر به خاک

گشته مهمانخانه ات خالی ز بانگ مرحبا

آستانت گشته دور از پایبوست خاکمال

می کند زنجیر در افغان به آهنگ درا

چون نویسم نامه آید از دواتم بوی خون

زین تصور خامه را گردیده سر از تن جدا

بر سر افتادگان دست مروت داشتی

در جهان بی دست و پایان را تو بودی دست و پا

شیر خشم آلود می گشتی به وقت کارزار

روز صحبت می شدی خرم چو باغ دلکشا

مشرب خلق تو چون آئینه روی تازه داشت

با حریفان باده بودی با قلندر متکا

سیدا امروز اگر از دیده خون بارد رواست

در جهان او را تو بودی باعث نشونما

رفتی و چون گل به خاک تیره منزل ساختی

خون خود را شبنم دامان قاتل ساختی