گنجور

 
 
 
شاه نعمت‌الله ولی

درد دل خسته دردمندان دانند

نه خوش نفسان خیره خندان دانند

از سرّ قلندری تو گر محرومی

سریست در آن سینه که مستان دانند

عرفی

رفتم به حرم که درد ایمان دانند

معموری دل ز کفر ویران دانند

گفتند برو به دیر کاین سنگ سیاه

قدر گهرش صنم تراشان دانند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه