گنجور

 
مولانا

گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی

شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی

و به دشنام بتم آیی و تهدید دهی

مردگان را بنشانی و به جان ترسانی

ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری

همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی

من که چون دیگ بر آتش ز تبش خشک لبم

گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی

گرگ هجران پی من کرد و مرا ننگ آورد

گرگ ترسد نه من ار تو به شبان ترسانی

باده‌ای گر تو ز تلخی ویم بیم دهی

ساده‌ای گر مگسان را تو بخوان ترسانی

پاکبازند و مقامر که در این جا جمعند

نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی

چون خیالات لطیفند نه خونند و نه گوشت

که تو تیری بزنی یا به کمان ترسانی

 
 
 
زبان با ترانه
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم