گنجور

 
مولانا

از صحابه خواجه‌ای بیمار شد

واندر آن بیماریش چون تار شد

مصطفی آمد عیادت سوی او

چون همه لطف و کرم بد خوی او

در عیادت رفتن تو فایده‌ست

فایدهٔ آن باز با تو عاید است

فایدهٔ اول که آن شخص علیل

بوک قطبی باشد و شاه جلیل

چون دو چشم دل نداری ای عنود

که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود

چونک گنجی هست در عالم مرنج

هیچ ویران را مدان خالی ز گنج

قصد هر درویش می‌کن از گزاف

چون نشان یابی به جد می‌کن طواف

چون تو را آن چشم باطن‌بین نبود

گنج می‌پندار اندر هر وجود

ور نباشد قطب، یار ره بوَد

شه نباشد، فارِسِ اِسپَه بوَد

پس صلهٔ یارانِ ره لازم شمار

هر که باشد گر پیاده گر سوار

ور عدو باشد همین احسان نکوست

که به احسان بس عدو گشته‌ست دوست

ور نگردد دوست کینش کم شود

زانک احسان کینه را مرهم شود

بس فواید هست غیر این ولیک

از درازی خایفم ای یار نیک

حاصلْ این آمد که یارِ جمع باش

همچو بُتگر از حجر یاری تراش

زانک انبوهی و جمع کاروان

ره‌زنان را بشکند پشت و سنان