گنجور

 
مولانا

گفت زن صدق آن بود کز بود خویش

پاک برخیزی تو از مجهود خویش

آب بارانست ما را در سبو

ملکت و سرمایه و اسباب تو

این سبوی آب را بردار و رو

هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو

گو که ما را غیر این اسباب نیست

در مفازه هیچ به زین آب نیست

گر خزینه‌ش پر متاع فاخرست

این چنین آبش نباشد نادرست

چیست آن کوزه تن محصور ما

اندرو آب حواس شور ما

ای خداوند این خم و کوزهٔ مرا

در پذیر از فضلِ الله اشتری

کوزه‌ای با پنج لولهٔ پنج حس

پاک دار این آب را از هر نجس

تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر

تا بگیرد کوزهٔ من خوی بحر

تا چو هدیه پیش سلطانش بری

پاک بیند باشدش شه مشتری

بی‌نهایت گردد آبش بعد از آن

پر شود از کوزهٔ من صد جهان

لوله‌ها بر بند و پر دارش ز خم

گفت غضوا عن هوا ابصارکم

ریش او پر باد کین هدیه کراست

لایق چون او شهی اینست راست

زن نمی‌دانست کانجا برگذر

هست جاری دجله‌ای همچون شکر

در میان شهر چون دریا روان

پر ز کشتیها و شست ماهیان

رو بر سلطان و کار و بار بین

حس تجری تحتها الانهار بین

این چنین حسها و ادراکات ما

قطره‌ای باشد در آن نهر صفا