گنجور

 
مولانا

گفت پیغامبر ز سرمای بهار

تن مپوشانید یاران زینهار

زانک با جان شما آن می‌کند

کان بهاران با درختان می‌کند

لیک بگریزید از سرد خزان

کان کند کو کرد با باغ و رزان

راویان این را به ظاهر برده‌اند

هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند

بی‌خبر بودند از جان آن گروه

کوه را دیده ندیده کان به کوه

آن خزان نزد خدا نفس و هواست

عقل و جان عین بهار است و بقاست

مر ترا عقلیست جزوی در نهان

کامل‌العقلی بجو اندر جهان

جزو تو از کل او کلی شود

عقل کل بر نفس چون غُلّی شود

پس به تأویل این بود کانفاس پاک

چون بهار است و حیات برگ و تاک

از حدیث اولیا نرم و درشت

تن مپوشان زانک دینت راست پشت

گرم گوید سرد گوید خوش بگیر

تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر

گرم و سردش نوبهار زندگیست

مایهٔ صدق و یقین و بندگیست

زان کزو بستان جان‌ها زنده است

زین جواهر بحر دل آگنده است

بر دل عاقل هزاران غم بود

گر ز باغ دل خلالی کم شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode