گنجور

 
مولانا

شیخ ابراهیم عزیز درویشی‌ست، چون او را می‌بینیم از دوستان یاد می‌آید. مولانا شمس‌الدّین را عظیم عنایت بود با ایشان، پیوسته گفتی «شیخ ابراهیمِ ما» و به خود اضافت کردی. عنایت چیزی دیگر و اجتهاد کاری دیگر. انبیا به مقام نبوّت بواسطه اجتهاد نرسیدند و آن دولت به عنایت یافتند، الّا سنّت چنان است که هرکه را آن حاصل شود سیرت و زندگانی او بر طریق اجتهاد و صلاح باشد و آن هم برای عوام است تا بر ایشان و قول ایشان اعتماد کنند زیرا نظر ایشان بر باطن نمی‌افتد و ظاهر بین‌اند و چون عوام متابعت ظاهر کنند بواسطه و برکت آن به باطن راه یابند. آخر فرعون نیز اجتهاد عظیم می‌کرد در بذل و احسان و اشاعت خیر، الّا چون عنایت نبود لاجرم آن طاعت و اجتهاد و احسانِ او را فروغی نبود و آن جمله را بپوشانید. همچنانک امیری در قلعه با اهل قلعه احسان و خیر می‌کند و غرض او آنست که بر پادشاه خروج کند و طاغی شود، لاجرم آن احسانِ او را قدر و فروغی نباشد. و اگر چه به کلّی نتوان نفی عنایت کردن از فرعون و شاید که حق تعالی را با او عنایت خفی باشد؛ برای مصلحتی او را مردود گرداند زیرا پادشاه را قهر و لطف و خلعت و زندان هر دو می‌باید. اهل دل ازو بکلّی نفی عنایت نکنند، الّا اهل ظاهر او را بکلّی مردود دانند، و مصلحت در آنست جهت قوام ظاهر، پادشاه یکی را بر دار می‌کند و در ملاء خلایق جای بلند عظیم او را می‌آویزند اگرچه در خانه پنهان از مردم و از میخی پست نیز توان درآویختن الّا می‌باید که تا مردم ببینند و اعتبار گیرند و انفاذ حکم و امتثال امر پادشاه ظاهر شود. آخر همه دارها از چوب نباشد، منصب و بلندی و دولت دنیا نیز داری عظیم بلند است، چون حق تعالی خواهد که کسی را بگیرد او را در دنیا منصبی عظیم و پادشاهیی بزرگ دهد. همچون فرعون و نمرود و امثال اینها، آن همه چو داریست که حقّ تعالی ایشان را بر آنجا می‌کند تا جملهٔ خلایق بر آنجا مطلّع شوند. زیرا حقّ تعالی می‌فرماید که کُنْتُ کُنْزاً مَخْفِیًّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ یعنی جمله عالم را آفریدم و غرض از آن همه اظهار ما بود گاهی به لطف، گاهی به قهر، این آنچنان پادشاه نیست که ملک او را یک معرّف بس باشد اگر ذرّات عالم همه معرّف شوند در تعریف او قاصر و عاجز باشند. پس همه خلایق روز و شب اظهار حق می‌کنند الاّ بعضی آنند که ایشان می‌دانند و بر اظهار واقفند و بعضی غافلند، اَیَّامَا کَانَ اظهار حقّ ثابت می‌شود. همچنانکه امیری فرمود تا یکی را بزنند و تأدیب کنند، آنکس بانگ می‌زند و فریاد می‌کند و مع‌هذا هر دو اظهار حکم امیر می‌کنند اگرچه آنکس از درد بانگ می‌زند الّا همه کس دانند که ضارب و مضروب محکوم امیرند و ازین هر دو اظهار حکم امیر پیدا می‌شود. آنکس که مُثبِت حقّ است اظهار می‌کند حقّ را همیشه و آنکس که نافی است هم مظهرست زیرا اثبات چیزی بی نفی تصوّر ندارد و بی‌لذّت و مزه باشد‌. مثلاً مناظری در محفل مسأله‌ای گفت، اگر آنجا معارضی نباشد که ‌«لانُسلّم‌» گوید او اثبات چه کند؟ و نکتهٔ او را چه ذوق باشد؟ زیرا اثبات در مقابلهٔ نفی خوش باشد. همچنین این عالم نیز محفل اظهار حقّ است بی مثبِت و نافی این محفل را رونقی نباشد و هر دو مظهر حقّند. یاران رفتند پیش میراکدشان بر ایشان خشم گرفت که «این همه اینجا چه کار دارید؟!» گفتند «این غلبهٔ ما و انبوهی ما جهت آن نیست که بر کسی ظلم کنیم، برای آنست تا خود را در تحمّل و صبر معاون باشیم و همدیگر را یاری کنیم» همچنانکه در تعزیت خلق جمع می‌شوند برای آن نیست که مرگ را دفع کنند، الّا غرض آنست که تا صاحب مصیبت را متسلّی شوند و از خاطرش دفع وحشت کنند. " اَلْمُؤْمِنُوْنَ کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ " درویشان حکم یک تن دارند، اگر عضوی از اعضا درد گیرد باقی اجزا متألّم شوند. چشم دیدن خود بگذارد و گوش شنیدن و زبان گفتن، همه بر آنجا جمع شوند. شرط یاری آنست که خود را فدای یار خود کنند و خویشتن را در غوغا اندازند جهت یار، زیرا همه رو به یک چیز دارند و غرق یک بحرند، اثر ایمان و شرط اسلام این باشد. باری که به تن کشند چه ماند به باری که آن را به جان کشند؟! لَاضَیْرَ اِناّ اِلی رَبِّنَا مُنْقَلِبُوْنَ. مؤمن چون خود را فدای حقّ کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد؟! چون سوی حقّ می‌رود دست و پا چه حاجت است؟ دست و پا برای آن داد تا ازو بدین طرف روان شوی لیکن چون سوی پاگر و دست‌گر می‌روی اگر از دست بروی و در پای افتی و بی دست و پا شَوی، همچون سحرهٔ فرعون می‌روی چه غم باشد؟ شعر: زهر از کف یار سیمبر بتوان خورد     تلخی سخنش همچو شکر بتوان خورد      بس با نمک است یار، بس با نمک است       جایی که نمک بوَد جگر بتوان خورد     والله اعلم.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode