گنجور

 
عثمان مختاری

برانگیخت از جای سرکش سمند

ستمکاره ارهنگ پولادوند

سر ره به خورشید مینو گرفت

ازو ماند خورشید مینو شگفت

یکی دیو واژونه دید او بلند

به دستش کمان و برش (بر) کمند

ز خورشید مینو بپرسید نام

نخست آن ستمکاره دیو فام

مرا نام خورشید مینوی گفت

که پیکان کلکم دل سنگ سفت

یکی از غلامان زالِ زَرَم

که در رزم جوشان چو شیر نَرَم

هنر از تهمتن بیاموختم

هم از زال زر تیر اندوختم

مرا زال فرزند گوید همی

ز من رزم شیران بجوید همی

تهی دیدی از شیر این بیشه را

که بر رزم ما بستی اندیشه را

گر از بیشه بیرون شد از شیر نر

پلنگ ژیان هست در رهگذر

به بیشه درون بچه شیر هست

همان نیزه و گرز شمشیر هست

بگفت این و برداشت چاچی کمان

خروشان چو در بیشه شیر ژیان

به هر گوشه بر تیر باران گرفت

چو شیران کمین سواران گرفت

به جوشن درون دیو واژونه بود

نیامد از ارهنگ پیکانش زود

چو بر کبر او تیر یاری نکرد

به تیر و کمان استواری نکرد

کمان را به قربان نهان کرد و تیغ

برافروخت از برق چون تیره میغ

بدو اندر آمد ز روی ستیز

به دست اندرون تیغ چون برق تیز

چو ارهنگ دید او برآورد تیغ

تو گوئی که بد برق در دست میغ

به هم بربه کین تیغ تیز آختند

نبردی چو شیر ژیان ساختند

ز یکسوی خورشید و یکسوی دیو

به کیوان رسانده ز میدان غریو

تو گفتی که خورشید و آن دیو نر

زحل بود کرده قران با قمر

به تنگ اندر آمدش دیو دمند

ستمکاره ارهنگ پولادوند

یکی تیغ زد بر سر نامدار

چنان چونکه خورشید بر کوهسار

سر و ترک خورشید مینو برید

ز نارنج شنجرف بر گل دمید

ز مریخ خورشید چون زخم یافت

عنان را بپیچید بیرون شتافت

به لشکرگه آمد دمان و ستوه

بجوشید چون بحر زابل گروه

چه سام آنچنان دید برگاشت اسب

درآمد به میدان چه آذرگشسب

سر راه بر کرد ارهنگ بست

گران گرزهٔ گاو پیکر به دست

 
sunny dark_mode