گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عثمان مختاری

سپه جمله جنبید از جای خویش

ندانست بیدل سر از پای خویش

بکردند دم ستوران گره

به خود راست کردند گردان زره

میان تنگ بستند مر جنگ را

کشیدند تنگ و زبر تنگ را

سنانها گرفتند در دست خوار

بزین خدنگ اندر آمد سوار

علم ها ز هر سو برافراشتند

همه رزمرا بزم پنداشتند

نهادند سر سوی آوردگاه

دو لشکر ز کین همچو ابر بلاه

کشیدند صف در صف یکدگر

سپرد در کف و تیغ کین در کمر

تبیره زنان پیل با نان شاه

ابر پشت پیل آن میان سپاه

همین ناله نای و شیپور بود

یلانرا تو گوئی مگر سور بود

سر پر دل از باده کینه مست

دل بیدلان رفته بیرون ز دست

بایستاد شنگاوه پیش سپاه

پس پشت او فیلبانان شاه

ز فیلا(ن) که آمد بعرض شمار

بدی شش هزار اندران کار زار

همه زیر برگستوان کجیم

بدی کوه را دل از ایشان دونیم

بهرفیل برده دلیری سوار

همه ناوک انداز خنجر گزار

درآمد به معرض شمار سپاه

دوره صد هزار اندر آوردگاه

صف اندر صف ایستاد لشکر چو کوه

فکندند برجای ها همچو کوه

وزین روی صف شاه ارژنگ بست

کمر باز مر کینه را تنگ بست

کشیدند صف از یمین و یسار

دلیران زنگی دوره صد هزار

به پیش اندران گرد نسناس بود

که در کنیه اش چنگ چون داس بود

کشیدند پیلان به پیش سپاه

به قلب اندر آن بود ارژنگ شاه

هزار صد شصت پیل گزین

به پیش سپه داشت از بهر کین

سیاهان کشیدند صف شگرف

چو زاغان که باشند بر روی برف

بدست سیاهان سپرهای زر

نموده چو در شب ز گرد(و)ن قمر

سنانها بدست سیاهان بتاب

نموده چو در شب ز گرد(و)ن شهاب

کمان در کف هندوی بدسگال

نموده چو در دست کیوان هلال

ز بس جوشن و خنجر و خود و کبر

تو گفتی ستاره نموده ز ابر

زمین موج میزد ز لشکر شگرف

چنان چونکه از باد دریای ژرف