گنجور

 
محتشم کاشانی

خبر از رفتن آن سرو روانم مدهید

بیخودم من خبر از رفتن جانم مدهید

یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر

یا به آن راه که او رفته نشانم مدهید

ترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش

نام آن سرو خدا را به زبانم مدهید

بعد ازین بودن من موجب بدنامی اوست

خون من گرم بریزید و امانم مدهید

من که از حسرت آن حور به تنگم ز جهان

به جز از مژده رفتن ز جهانم مدهید

من که چون نی همه دردم بروید از سر من

خویش را دردسر از آه و فغانم مدهید

پهلوی محتشم چون فکند خواب اجل

خواب گه جز ز سر کوی فلانم مدهید