گنجور

 
محتشم کاشانی

جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود

آن که صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بود

غیر من کز تو به پابوس سگان خورسندم

آن که روئی به کف پای تو ننهاد که بود

جز دل من که فلک بسته به رو راه نشاط

آن که بر وی دری از وصل تو نگشاد که بود

بعد حرمان من نامهٔ سیاه آن که به تو

برگ سبزی و پیامی نفرستاد که بود

تا بریدی ز من ای گنج مراد آنکه نساخت

دل ویران به ملاقات تو آباد که بود

جز من تنگ دل ای خسرو شیرین دهنان

عمرها از تو به جان کندن فرهاد که بود

جز تو در ملک دل محتشم ای شوخ بلا

آن که داد ستم و جور و جفا داد که بود

 
 
 
محتشم کاشانی

یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود

یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود

مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من

کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود

دور از بزم تو ماندم که ز می‌شستم دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه