گنجور

 
محتشم کاشانی

فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد

دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد

زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی

دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد

فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف

به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد

نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام

که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد

دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت

که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد

دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد

کشید بر من و سوی دگر روانش کرد

چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار

نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد

غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا

کشید بر محک جور و امتحانش کرد

عنان همرهی از دست محتشم چو کشید

نهفته بدرقهٔ لطف همعنانش کرد