گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که زینت زبانها و یادگار جانها نام او، بنام او که آسایش دلها و آرایش کارها بنام او، که روح روحها و مفتاح فتوحها نام او، بنام او که فرمانها روان و حالها بر نظام از نام او، جلال الهیّت مطلع قدم او. بس قفلها که باین نام از دلها برداشته، بس رقمهای محبّت که باین نام در سینه‌ها نگاشته، بس بیگانگان که بوی آشنا گشته، بس غافلان که بوی، هشیار شده، بس مشتاقان که باین نام دوست را یافته هم یا دست و هم یادگار، بنازش میدار تا وقت دیدار.

گل را اثر روی تو گل پوش کند

جان را سخن خوب تو مدهوش کند

آتش که شراب وصل تو نوش کند

از لطف تو سوختن فراموش کند.

وَ الضُّحی‌ وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی‌. وَ الضُّحی‌: عبارتست از روز روشن وَ اللَّیْلِ عبارتست از شب تاریک، و بر لسان اهل اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت مقصود از این روز و شب کشف و حجابست. و کشف و حجاب نشان لطف و قهر است. نسیم لطفی بر عالم جمال گذر کرد، طایفه‌ای را در صحرای فضل یافت، از آن قاف قسم وَ الضُّحی‌ حلقه عهدی ساختند، و از آن سین او سلسله ارادت بر جانها و دلهای ایشان نهادند و بدرگاه سعادت باز بستند که: وَ الضُّحی‌. باز سموم قهری از میدان جلال بتافت قومی را در عالم عدل دید، هم از آن قاف قسم وَ اللَّیْلِ قید قهری ساختند و بر دلها و جانهای ایشان نهادند و بدرگاه شقاوت باز بستند که: وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی‌ نه آنجا فضل جمال بود میلی و نه اینجا که عدل جلال بود ظلمی. نسیم صباء سعادت وَ الضُّحی‌ بود که غاشیه دولت خلیل و تخت دولت آدم صفی بر دوش مقرّبان نهاد. سموم قهر وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی‌ بود که در عالم عدل جان و دل فرعون و هامان را بآتش نومیدی بسوخت و گفته‌اند: وَ الضُّحی‌ اشارتست بروشنایی روی با جمال مصطفی (ص)، وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی‌ اشارتست بسیاهی موی با کمال مصطفی (ص). ربّ العالمین تحقیق تشریف وی را بروی و موی او سوگند یاد می‌کند که ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی‌.

روزی چند که وحی منقطع گشته بود، رسول خدا (ص) دلتنگ همی بود. هر ساعتی با صدّیق اکبر گفتی: «یا با بکر ندانم تا سبب چیست که روح الامین نمی‌آید مگر بساط وحی در نوشته‌اند، یا بر منشور نبوّت طغرای عزل کشیده‌اند»؟! صدّیق، همی گفتی: ای سیّد خافقین و ای چراغ عالمین مگر از حضرت عزّت دستوری آمدن نیافته باشد، و دشمنان همی‌گفتند: انّ محمدا ودّعه ربّه، مگر خدای محمد محمد را بگذاشت و رها کرد. رسول هر وقتی ببالای بو قبیس بر رفتی و طیلسان نبوّت را در خاک کردی و بزاری بگریستی و بضرب مثل گفتی: «انّی لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمن».

هر شب نگرانم بیمن تا تو بر آیی

زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید.

روزی عظیم دلتنگ شده بود، روی مبارک بر خاک نهاده گفت: پادشاها بحقّ آن نسیم صباء دولت معرفت که بهر وقت سحرگاهی بر درگاه دل دوستان گذر کند، که یک بار دیگر صحرای سینه محمد را بآن نسیم وحی پاک خوش گردانی. آن ساعت زلزله در ملکوت اعلی افتاد. هفت اطباق زمین در جنبش آمده، خلق دریاها خون از دیدگان گشاده، صحابه صدق چون صورت او در قهر آن عتاب دیدند هر یکی ماتمی گرفته. عائشه صدّیقه میگوید که: رسول خدا (ص) در آن تلهّف و تشوّق و تعطّش بود که همی ناگاه آثار وحی در طلعت مبارک سیّد قاب قوسین پیدا آمد.

یاران از پیش وی برخاستند و برید حضرت جلال جبرئیل امین وحی پاک بمسامع سرّ او رسانید که: وَ الضُّحی‌ وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی‌ ای سیّد بحقّ روشنایی روی تو و سیاهی موی تو که ما ترا فرو نگذاشتیم و از دوستی تو هیچ نکاستیم و درین عتاب جز سعادت امّت تو نخواستیم. قوله: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضی‌ وقتی جبرئیل امین (ع) بحضرت نبوّت درآمد، سیّد را دید (ص) بی‌قرار و بی‌آرام گشته، عنان دل بدست غم سپرده، سوز و اندوه وی بغایت رسیده، دیده وی لؤلؤ بار گشته. جبرئیل گفت: ای سیّد کونین و ای مهتر عالمین این چه سوزست و چه شور که در تو می‌بینم؟ چه بار غم و اندوه است که بر خود نهاده‌ای؟! گفت: ای جبرئیل اندوه عاصیان امّت مرا چنین بی‌قرار کرد، اندیشه کار و عاقبت کار ایشان مرا زار و نزار کرد. ای جبرئیل از دوست میخواهم که ایشان را بمن بخشد تا دلم فارغ گردد و از غم ایشان بیاساید. جبرئیل بحضرت عزّت رفت و باز آمد و گفت: اللَّه ترا سلام می‌کند و میگوید: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضی‌ دل خوشدار و اندوه مدار، عالمیان همه خشنودی ما میخواهند و ما خشنودی تو میخواهیم، تا آنکه خشنود شوی، بتو می‌بخشم ای محمد هر که از امّت تو تا قیام السّاعة از دلی پاک باخلاص و اعتقاد اقرار دهد که من خداوندم و تو رسول منی. هر طاعت که دارد مبرور کنم، هر زلّت که باشدش مغفور کنم و اگر پری روی زمین گناه دارد هباء منثور کنم‌