قوله تعالی: الْأَخِلَّاءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِینَ بدان که مستحق دوستی بحقیقت خدا است و بس، زیرا که جمال بر کمال و جلال بیزوال او راست، ذات ازلی و صفات سرمدی او راست، و وجود بیغایت وجود بینهایت او راست، علم بیآلت و قدرت بیحیلت او راست.
بو بکر صدّیق گفت: من ذاق من خالص محبة اللَّه عز و جل، منعه ذلک من طلب الدنیا و اوحشه من جمیع البشر.
هر که صفاء محبت حق در دل او منزل کرد، کدورت طلب دنیا و قبول خلق، از دل وی رخت برداشت، اگر کسی را دوست دارد از مخلوقان، از آن است که وی بحق تعالی تعلقی دارد، یا از روی دوستی با حق مناسبتی دارد. هر کرا دوستی بود، بحقیقت سرا و کوی و محلت او، او را دوست بود. قال الشاعر:
و ما عهدی بحب تراب ارض
و لکن ما یحلّ به الحبیب
مصراع: مقصود رهی ز کوی تو روی تو بود.
دوستی متقیان و پارسایان از آنست که حق جل جلاله میگوید: إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ دوستی رسول خدا از آنست که خود میفرماید: احبّونی لحب اللَّه عز و جل، پس منتهی همه دوستیها کمال جمال حضرت الهیت است و الیه الاشارة بقوله: وَ أَنَّ إِلی رَبِّکَ الْمُنْتَهی و نشان محبت آنست که هر مکروه طبیعت و نهاد که از دوست بتو آید آن را بر دیده نهی، مصطفی (ص) گفت: لخلوف فم الصائم اطیب عند اللَّه من ریح المسک.
بوی متغیر از دهن روزهدار عطر سراپرده قدوسیت است. بر همه عطرهای عالم مقدم دار چون دوست آن را میپسندد.
قال الشاعر:
زهری که بیاد تو خورم نوش آید
و لو بید الحبیب سقیت سما
لکان السم من یده یطیب
آن دل که تو سوختی ترا شکر کند
و ان خون که تو ریختی بتو فخر کند
و ان دما اجریته لک شاکر
و ان فؤادا رعته لک جامد
دیوانه ترا بیند باهوش آید
و گفتهاند ای هر که ترا دید بشناخت و هر که بشناخت بیاویخت و هر که بیاویخت بسوخت. و سوخته را دیگر باره نسوزند، بلکه بنوازند، باین نداء کرامت که: یا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ.
چنان که در ازل گفت، عبادی، در ابد هم خود گوید، عبادی. در ازل گفت: عبادی انتم خلقی و انا ربکم الیّ فارفعوا حوائجکم، و در ابد گوید: عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ این خود خطاب است با عامه مؤمنان.
اما خطاب با صدّیقان و نزدیکان آنست که گوید: عبادی هل اشتقتم الیّ، عبادی هل احببتم لقایی. اینست عزیز حالتی و بزرگوار منزلتی، قاصد بمقصود رسیده و طالب بمطلوب و محب بمحبوب، درخت وصل ببرآمده و رسول مقصود بدر آمده، یار بشرط عشق درآمده.
یار هم آخر بشرط عشق درآید
رنج من از عاشقیش هم بسر آید
یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ این نصیب زاهدان و عابدان است که یکبارگی خود را با طاعت و عبارت دارند و بحکم ریاضت و مجاهدت بر وفق شریعت، روزگار بگرسنگی و تشنگی بسر آوردند. و ملذوذات اطعمه و اشربه دنیا بکار نداشتند، لا جرم فردا در بهشت غلمان و ولدان، پیالهای زرین بر سر ایشان میگردانند و میگویند: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخالِیَةِ وَ فِیها ما تَشْتَهِیهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ این نصیب عارفانست و مشتاقان، که تا بودند در آرزوی دیدار جلال و جمال حق بودند، با دلی تشنه و نفسی سوخته و جانی بعشق افروخته، شمهای از عالم دوستی بایشان رسیده و ایشان در آن شمه سراسیمه و متحیر گشته، تحیری که درون پرده است نه برون پرده، تحیر که برون پرده باشد گمراهی است و تحیر درون پرده، از آثار کمال جلال الهی است.
هر که از خلق بحق نتواند شد متحیری گمراهست، هر که از حق بخلق نتواند آمد، متحیر حضرت درگاهست، هر چند که رود جز بوی بازنگردد.
پیر طریقت ازینجا گفت: روزگاری او را میجستم، خود را مییافتم، اکنون خود را میجویم او را مییابم. این آن تحیر است که آن جوانمردان طریقت بدعا خواستهاند که: یا دلیل المتحیرین، زدنی تحیرا و انشدوا.
قد تحیرت فیک خذ بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
قومی خدای را پرستند بر بیم و طمع، دیده ایشان برین آمد که: یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ مزدوراناند در بند پاداش مانده و دل در غم خلد بسته، قومی او را بمهر و محبت پرستند، عارفاناند دل با مهر او داده و در آرزوی دیدار وی سوخته. پیر طریقت گفت: من چه دانستم که مزدور است، کسی کو را بهشت رأس المال است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه وصالست، من دانستم که حیرت بوصال تو طریق است و ترا او بیش جوید که در تو غریق است:
کی خندد اندر روی من بخت من از میدان تو
کی خیمه از صحراء جانم برکند هجران تو
تا کی روم بر بوی تو در کوی جست و جوی تو
با مهر و گفت و گوی تو از هر سویی جویان تو
به داود وحی آمد که: یاد اود، انّ اودّ الاودّاء الیّ، من عبدنی لغیر نوال و لکن لیعطی الربوبیة حقها. یاد اود من اظلم ممن عبدنی لجنة او نار، لو لم اخلق جنة و نارا لم اکن اهلا ان اطاع؟. و مر عیسی علیه السّلام بطائفة من العباد قد نحلوا و قالوا نخاف النار و نرجوا الجنة، فقال مخلوقا خفتم و مخلوقا رجوتم، و مر بقوم آخر، کذلک فقالوا نعبده حبّا له و تعظیما لجلاله، فقال انتم اولیاء اللَّه حقا، معکم امرت ان اقیم.
میگوید: عیسی (ع) بقومی عابدان برگذشت که از عبادت گداخته بودند و میگفتند از دوزخ میترسیم و بهشت امید داریم، گفت از مخلوقی میترسید و بمخلوقی امید دارید و بقومی دیگر برگذشت که میگفتند، ما او را بدوستی او میپرستیم، گفت شما دوستان خدائید بدرستی مرا فرمودند که با شما باشم نشینم، و اللَّه اعلم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.