گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: «یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ» الایة. نفخ اسرافیل در صور نشان قیامتست، و اظهار سیاست و هیبت الهیت. یک بار بدمد همه زندگان مرده شوند، بار دیگر بدمد همه مردگان زنده شوند، صور یکی، و دمنده یکی، و آواز یکی، گاه زنده مرده شود، گاه مرده زنده شود، تا بدانی که احیا و افناء خلق بقدرت ملکست نه بنفخه ملک.

آن صیحه اسرافیل بمشرق هم چنان رسد که بمغرب، و بمغرب هم چنان رسد که بمشرق، شرقیان هم چنان شوند که غربیان، غربیان هم چنان شوند که مشرقیان، خلق را در سماع آن صیحه تفاوت نه، یکی را دورتر و دیگری را نزدیکتر نه، این چنانست که قدیسان ملأ اعلی حافین، و صافین کروبیان و روحانیان خدای را میخوانند و آن ذرّه که زیر اطباق زمینست در تحت الثری او را میخواند، نه خواندن آن ذرّه از سمع اللَّه دورتر، نه خواندن عرشیان بسمع او نزدیکتر. از این عجبتر مردی بود در صدر این امت نام او ساریه. بصحرای نهاوند جنگ میکرد عمر خطاب در مسجد مدینه بر منبر خطبه می‌کرد و این قصّه معروفست، تا آنجا که گفت یا ساریة الجبل الجبل، رب العزة از مدینه تا نهاوند حجابها برداشت، تا ساریه آواز عمر بشیند دور چون نزدیک و نزدیک چون دور. همچنین اسرافیل و صور، از آدمیان دور لکن نفخه وی بایشان نزدیک تا بدانی که کار در رسانیدنست نه در دمیدن. و گفته‌اند که آواز صور نفخه هیبتست و اظهار سیاست، و بنفخه هیبت کسی را زنده کنند که ببعث و نشور ایمان ندارد و از قیامت و هول رستاخیز نترسد، اما بنده مسلمان که ببعث و نشور ایمان دارد و از احوال و اهوال رستاخیز پیوسته ترسان و لرزان بود، او را که بیدار کنند بآواز فریشته رحمت، بنعت لطف و کرامت بیدار کنند. هر مؤمنی را فریشته‌ای آید بسر خاک وی با هزاران لطف و رحمت و انواع کرامت که یا ولی اللَّه خیز، که اللَّه تعالی ترا میخواند.

قوله: «وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ یَنْسِفُها رَبِّی نَسْفاً» الایة. از روی ظاهر هیبت و سطوت عزت خود بخلق مینماید، و از روی باطن بندگان و دوستان خود را تشریف میدهد که ما این زمین را فراش شما گردانیدیم، و بساط شما ساختیم. چون شما نباشید بساط بچه کار آید، آسمان سقف شما ساختم، ستاره دلیل شما، آفتاب طباخ شما، ماه شمع رخشان شما، چون شما رفتید شمع بچه کار آید، و دلیل چه کند، بساطی که برای دوست کردند چون برفت ناچار برچینند، چون شما رفتید ما این بساط بر گیریم که نه کسی دیگر را خواهیم آفرید. «هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً» آسمان و زمین و ماه و آفتاب و جبال راسیات و بحار زاخرات دلاله راه شما بودند هر یکی را مشعله‌ای در دست نهاده و فراراه شما داشته. فردا که وقت نظر بود همه را از پیش تو برگیریم، گوئیم خبر رفت و نظر آمد، برهان وقتی باید که عیان نبود، چون عیان آمد برهان چه کند، دلاله چندان بکار آید که دوست بدوست نرسیده است، اما چون دوست بدوست رسید دلاله را چکند، چون روزگار روزگار خبر بود هدهد در میان باید تا خبر دهد، امّا چون عهد نظر آمد هدهد بکار نیاید. مصطفی (ص) تا بمکّه بود جبرئیل آمد شدی می‌داشت چون بسدره منتهی رسید جبرئیل بایستاد، گفت ما اکنون حجاب گشتیم دوست بدوست رسید واسطه بکار نیست، و دلاله اکنون جز حجاب نیست. «یَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ» الایة. مصطفی (ص) گفت: «انّ الرّجل من امتی لیشفع للفئام من الناس فیدخلون الجنّة بشفاعته. و انّ الرّجل لیشفع للقبیلة و انّ الرّجل لیشفع للعصبة، و انّ الرّجل لیشفع لثلاثة نفر، و للرّجلین و للرّجل»

و روی انّ من هذه الامّة لمن یشفع یوم القیامة لاکثر من ربیعة و مضر، فیشفع کل رجل علی قدر عمله.

و عن جابر قال: کنا حول رسول اللَّه فقال: «الا انّه مثّلت لی امّتی: فی الطین و علّمت أسماءهم کما علّم آدم الاسماء کلها، و عرضت علی الرایات و انّ الفقیر من الفقراء لیشفع لعدد مثل ربیعة و مضر، فلا تزهدوا فی فقراء المؤمنین».

می‌گوید در امت من کس باشد که فردای قیامت بعد در بیعة و مضر بشفاعت وی در بهشت روند، چون عظمت چاکران اینست و شرف ایشان بدرگاه عزت چنین است، حشمت و حرمت و شرف سید اولین و آخرین در مقام شفاعت خود چونست؟ گویی در آن می‌نگرم که فردا در ان عرصه عظمی و انجمن کبری سیّد صلوات اللَّه علیه طیلسان شفاعت بر سفت شفقت افکنده و آن بیچارگان و عاصیان امت دست در دامن شفاعت وی زده: و سید (ص) همی گوید تا یکی مانده من نروم، شفاعتی لاهل الکبائر من امتی‌، و از حضرت عزت ذی الجلال این نداء لطف روان: «وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضی‌» ای محمد چندان که میخواهی می‌بخشم و آنچه می‌گویی می‌پذیرم، ای محمد سوختگان درگاه ما را گوی تا دست تهی آرید بر ما، که ما دست تهی دوست داریم، فروشندگان دست پر خواهند، بخشندگان دست تهی، ای محمّد در ازل همه احسان من، در حال همه انعام من، در ابد همه افضال من، اشارت بدرگاه بی نهایت بحکم رأفت و رحمت این است که اگر صد سال جفا کنی، چون عذرخواهی گویم کس را در میان شفیع مکن، تا نداند که تو چه کرده‌ای آن روز که مرا شفیع باید من خود شفیع انگیزم «مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ» آن روز که شفیع انگیزم، عدد جفاهای تو با وی بنگویم، و گرنه شفاعت نکند زان که حلم من کشد بار جفای تو شفیع نکشد، کرم من پوشد عیبهای تو شفیع نپوشد. در خبرست که روز قیامت بنده‌ای را بدوزخ می‌برند، مصطفی (ص) او را ببیند گوید: یا رب امّتی امّتی.

خطاب آید که ای محمد ندانی که وی چه کرده است؟ عدد جفاهای بنده با وی بگوید، مصطفی (ص) گوید: سحقا سحقا، او که شفیع تو است چون بداند جفاهای تو، چنین گوید. پس بدان که آلوده ملوث را نپذیرد کسی مگر من، معیوب را ننوازد کسی جز از من «فَتَعالَی اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ»، علوه کبریاؤه، و کبریاؤه سناؤه، و علاؤه مجده، و عزّته عظمته، کسی که علوّ و کبریاء جلّ جلاله بدانست و اعتقاد کرد، نشانش آنست که همه قدرها در جنب قدر او غدر بیند، همه جلالها در عالم جلال او زوال بیند، همه کمالها نقصان، و همه دعویها تاوان داند، که با کمال او کس را کمال مسلّم نیست و با جمال او کس را جمال مسلم نیست.

الا کلّ شی‌ء ما خلا اللَّه باطل.

اگر عزت می‌طلبی ترا در آن نصیب نیست، که عزّت صفت خاص ماست و ذبول و خمول و قلّت سزای شما، ابلیس دعوی عزّت کرد، دست در دامن تکبّر زد، بنگر که با وی چه کردیم. فرعون خود را در صفت علو جلوه کرد، بنگر که او را بآب چون کشتیم، قارون بکنوز خود تفاخر کرد، بنگر که او را بزمین چون فرو بردیم، بو جهل دعوی عزّت کرد، گفت در میان قوم خود مطاع و عزیزم فردا در دوزخ با وی گویند: «ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ». آری من تواضع للَّه رفعه اللَّه، و من تکبّر وضعه اللَّه.

«وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُقْضی‌ إِلَیْکَ وَحْیُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» مصطفی عربی، رسول قرشی، که آسمان و زمین که آراستند باقبال و افضال و عصمت و حرمت وی آراستند، خطبه سلطنت در کونین بنام وی کردند، اسم او را شطر سطر توحید ساختند.

علم اوّلین و آخرین در وی آموختند و منّت بر وی ننهادند که: «وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ»

با این همه منقبت و مرتبت او را گفتند: از طلب علم فرو منشین زیادتی طلب کن. «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» تا بدانی که لطایف و حقایق علوم را نهایتی نیست، مصطفی (ص) گفت: «انّ من العلم کهیئة المکنون لا یعرفه الّا العلماء باللّه فاذا نطقوا به لم ینکره الّا اهل الغرة باللّه.

و قال (ص): لا یشبع عالم من علم حتی یکون منتهاه الجنّة».

و گفته‌اند که بر زبان سیّد صلوات اللَّه علیه این کلمه برفت که: «انا اعلمکم باللَّه و اخشاکم»، و این کلمه اگر چه سیّد (ع) از روی تواضع گفت شکر نعمت معرفت رنگ دعوی داشت، ربّ العزة آن نکته از وی در نگذاشت و بحکم غیرت او را از سر آن دعوی فرا داشت گفت: «قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» ای محمد بر مقام افتقار بنعت انکسار دعا کن و از ما زیادتی علم خواه، چه جای دعوی است و دعوی کردن خویشتن دیدنست، و بنده باید که در همه احوال نظاره الطاف ربّانی کند نه نه نظاره خود، که هلاک در خویشتن دیدنست و نجات در اللَّه تعالی دیدن. و فرقست میان مصطفی (ص) و موسی کلیم، موسی چون دعوی علم کرد، ربّ العزة حوالت او بر خضر کرد و بدبیرستان خضر فرستاد، تا میگفت: «هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلی‌ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً». و مصطفی (ص) را حوالت بر خود کرد گفت: «قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً».

قوله: «وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلی‌ آدَمَ مِنْ قَبْلُ» تا آخر ورد قصّه آدم است و عهد نامه خلافت وی، اوّل با وی خطاب هیبت رفت، تازیانه عتاب دید قدم در کوی خوف نهاد و زاری کرد، باز او را بزبر لطف نشاند عنایت ازلی در رسید، تاج اصطفا دید بر بساط رجا شادی کرد، آری کاریست رفته و حکمی در ازل پرداخته، هنوز آدم زلت نیاورده که خیّاط لطف صدره توبة او دوخته، هنوز ابلیس قدم در معصیت ننهاده بود که پیلور قهر معجون زهر لعنت وی آمیخته. ابتداء آثار عنایت ازلی در حق آدم صفی آن بود که جلال عزّت احدیت بکمال صمدیت خویش قبضه‌ای خاک بخودی خود از روی زمین برگرفت، «ان اللَّه تعالی خلق آدم من قبضة قبضها من جمیع ادیم الارض».

آن گه آن را نخست در قالب تقویم نهاد چنان که گفت: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ»، پس آن را در تخمیر تکوین آورد که:«خمّر طینة آدم بیده اربعین صباحا»، پس شاه روح را در چهار بالش نهاد او بنشاند که: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی». پس منشور خلافت و سلطنت او در دار الملک ازل برخواند که: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً». اسامی جمله موجودات بقلم لطف قدم بر لوح دل او ثبت کرد که: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» مسبحان و مقدسان حظائر قدس و ریاض انس را در پیش تخت دولت او سجده فرمود که: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ» این همه مرتبت و منقبت و منزلت می‌دان که نه در شأن گل را بود، که آن سلطان دل را بود، لطیفه‌ای از لطائف الهی، سرّی از اسرار پادشاهی، معنیی از معنیهای غیبی، که در ستر سرّ «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی» بود، در سویدای دل آدم ودیعت نهاد، و بر زبان مطهر مصطفی (ص) از آن سرّ سر بسته این نشان باز داد که: «خلق اللَّه آدم علی صورته» ملاء اعلی چون آن بزرگی و علاء وی دیدند، ارواح خود را نثار آستانه مقدّس خاک کردند. ای جوانمرد آدم خاک بود، چندان که قالب قدرت ندیده بود، و در پرده صنع لطیف نیامده بود، و نور سرّ علم بر وی نتافته بود، و سر مواصلت و حقیقت معیت محبت روی ننموده بود. اکنون که این معانی ظاهر گشت و این در حقایق در درج دل وی نهادند، او را خاک مگو، که او را پاک گو، او را حماء مسنون مگو، که او را لؤلؤ مکنون گو. اگر کیمیاء که مصنوع خلقست می‌شاید که مس را زر کند، محبّتی که صفت حقست چرا نشاید که خاک را از کدورت پاک کند، و تاج تارک افلاک کند، اگر از گلی که سرشته تو است گل آید، چه عجب گر از گلی که سرشته اوست دل آید پیری را پرسیدند از پیران طریقت که آدم صفی (ع) با آن همه دولت و رتبت و منزلت و قربت که او را بود نزدیک حق جلّ جلاله، نداء «وَ عَصی‌ آدَمُ» بر وی زدن چه حکمت داشت. پیر بزبان حکمت بر ذوق معرفت جواب داد که: تخم محبّت در زمین دل آدم افکندند و از کاریز دیدگان آب حسرت برو گشادند، آفتاب «وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها» بر آن تافت، طینتی خوش بود قابل تخم درد آمد، شجره محبّت بر رست، هوای «فَنَسِیَ» آن را در صحرای بهشت بپرورد، آفتاب «وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً» آن را خشک کرد، پس بداس «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ» بدرود، آن گه بباد «فَتابَ عَلَیْهِ وَ هَدی‌» پاک کرد، آن گه خواست که آن را بآتش پخته گرداند، تنوری از سیاست «وَ عَصی‌ آدَمُ» بتافت و آن قوت عشق در آن تنور پخته کرد هنوز طعم آن طعام بمذاق آدم نرسیده بود که زبان نیاز بر گشاد گفت: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا» و گفته‌اند که آدم را دو وجود بود: وجود اول دنیا را بود نه بهشت، وجود دوم بهشت را. فرمان آمد که ای آدم از بهشت بیرون شو بدنیا رو و تاج و کلاه و کمر در راه عشق در باز، و با درد و محنت بساز. آن گه ترا بدین وطن عزیز و مستقرّ بقا باز رسانیم با صد هزار خلعت لطف و انواع کرامت علی رؤس الاشهاد بمشهد صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوّت و ذات طهارت و منبع صفوت. فردا آدم را بینی با ذریّت خود که در بهشت میرود و ملائکه ملکوت بتعجّب می‌نگرند و می‌گویند: این مرد فردست، که بی‌نوا و بی برگ از فردوس رخت برداشت. ای آدم بیرون آوردن تو از بهشت پرده کارها و سرّ رازها است، زیرا که صلب تو بحر صد هزار و بیست و اند هزار نقطه درّ نبوّت است.

رنجی بر گیر، و تا روزی چند گنجی بر گیر، همچنین مصطفی عربی (ص) را گفتند ای محمد! ما مکیان را بر گماشتیم تا ترا از مکّه بیرون کردند، و فرمودیم که بمدینه هجرت کن، لباس غربت در پوش و بزاویه حسرت بو ایوب انصاری رو، این همه تعبیه آنست که روز فتح مکّه ترا با ده هزار مرد مبارز تیغ زن بمکّه باز آریم تا صنادید قریش و رؤساء مکّة تعجب همی کنند که این مرد است که تنها بگریخت اکنون بنگرید که کارش بکجا رسید. همچنین روح پاک مقدس را گفتیم: تو معدن لطافتی و منبع روح و راحتی ترا که بوطن غربت فرستادیم، و در صحبت نفس شور انگیز بداشتیم، و درین خاکدان محبوس کردیم، مقصود آن بود که بآخر کار با صد هزار خلع الطاف و تحف مبار و هدایای اسرار بحضرت خود باز خوانیم، که: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلی‌ رَبِّکِ». ای آدم اگر ترا از بهشت در صحبت مار و ابلیس بدنیا فرستادیم، در صحبت رحمت و مغفرت و بدرقه اقبال و دولت باز آوردیم. ای محمّد اگر ترا از مکّه بصفت ذلّ بیرون آوردیم، با فتح و ظفر و نصرت بصفت عزّ باز آوردیم. ای روح! عزیز اگر ترا درین خاکدان و منزل اندوهان و بیت الاحزان فراق روزی چند مبتلا کردیم، و مدتی در صحبت نفس اماره بداشتیم، بآخر در صحبت رضا و بدرقه خطاب «ارْجِعِی إِلی‌ رَبِّکِ» بجوار کرامت باز آوردیم.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode