گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: «وَ إِذْ قالَ مُوسی‌ لِفَتاهُ» یاد کن ای محمد که موسی شاگرد خویش را گفت: «لا أَبْرَحُ حَتَّی أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ» میخواهم رفت بر دوام تا آن گه که بدو دریا رسم بهم، «أَوْ أَمْضِیَ حُقُباً (۶۰)» یا می‌روم هشتاد سال.

«فَلَمَّا بَلَغا مَجْمَعَ بَیْنِهِما» چون بهم آمدنگاه آن دو دریا رسیدند، «نَسِیا حُوتَهُما» ماهی خویش را فراموش کردند آنجا، «فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَباً (۶۱)» و ماهی راه دریا گرفت و در آب شد.

«فَلَمَّا جاوَزا» چون بر گذشتند، «قالَ لِفَتاهُ» موسی گفت شاگرد خویش را، «آتِنا غَداءَنا» این چاشت ما بیار، «لَقَدْ لَقِینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً (۶۲)» که ازین مقدار افزونی که رفتیم سخت ماندگی دیدیم.

«قالَ أَ رَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنا إِلَی الصَّخْرَةِ» گفت دیدی آن گه که من با پناه سنگ شدم، «فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ» من ماهی را آنجا فراموش کردم، «وَ ما أَنْسانِیهُ إِلَّا الشَّیْطانُ أَنْ أَذْکُرَهُ» و بر من فراموش نکرد که ترا خبر کردمی مگر دیو، «وَ اتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَباً (۶۳)» و ماهی در آب راه خویش گرفت راه گرفتنی شگفت.

«قالَ ذلِکَ ما کُنَّا نَبْغِ» موسی (ع) گفت آنجا که آن ماهی گذاشتی ما آنجا می‌جستیم، «فَارْتَدَّا عَلی‌ آثارِهِما قَصَصاً (۶۴)» باز گشتند بر پی پی بپس باز پی جویان.

«فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا» یافتند رهی را از رهیگان ما، «آتَیْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا» که او را دانشی دادیم از نزدیک خویش، «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً (۶۵)» و در او آموختیم از نزدیک خویش دانشی.

«قالَ لَهُ مُوسی‌ هَلْ أَتَّبِعُکَ» موسی گفت وی را ترا پس رو باشم و بتو پی بر، «عَلی‌ أَنْ تُعَلِّمَنِ» بر آنچ در من آموزی، «مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً (۶۶)» از آنچ در تو آموختند بر راستی.

«قالَ» گفت، «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً (۶۷)» تو با من شکیبایی نتوانی.

«وَ کَیْفَ تَصْبِرُ» و شکیبایی چون کنی، «عَلی‌ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً (۶۸)» بر چیزی و کاری که بدانش خویش بآن نرسی

«قالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً» موسی (ع) گفت مگر که مرا شکیبا یابی اگر خدای تعالی خواهد، «وَ لا أَعْصِی لَکَ أَمْراً (۶۹)» و در هیچ فرمان از تو عاصی نشوم و سر نکشم.

«قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی» خضر گفت اگر میخواهی مرا و بر پی من می‌روی، «فَلا تَسْئَلْنِی عَنْ شَیْ‌ءٍ» نگر از من هیچیز نپرسی البته، «حَتَّی أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْراً (۷۰)» تا من ترا نو بنو میگویم که چه بود که من کردم.

«فَانْطَلَقا» رفت موسی و خضر بهم، «حَتَّی إِذا رَکِبا فِی السَّفِینَةِ» تا آن گه که در کشتی نشستند، «خَرَقَها» کشتی را سوراخ کرد، «قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها» موسی گفت کشتی بشکستی تا مردمان آن را بآب بکشی، «لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً إِمْراً (۷۱)» کاری آوردی سخت شگفت و بر دل گران.

«قالَ أَ لَمْ أَقُلْ» خضر گفت نه گفته بودم «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً (۷۲)» که تو با من شکیبایی نتوانی.

«قالَ لا تُؤاخِذْنِی بِما نَسِیتُ» موسی گفت مگیر مرا بآنچه فراموش کردم، «وَ لا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْراً (۷۳)» و در کار من دشواری فرا سر من منشان.

«فَانْطَلَقا» رفتند هر دو، «حَتَّی إِذا لَقِیا غُلاماً» تا آن گه که نوجوانی را دیدند، «فَقَتَلَهُ» خضر بکشت او را، «قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَکِیَّةً» موسی گفت بکشتی تنی را بی عیب، «بِغَیْرِ نَفْسٍ» بی قصاصی بروی، «لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً (۷۴)» باز آوردی چیزی ناپسندیده‌تر از پیشین.

«قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکَ» خضر گفت نه گفته‌ام ترا، «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً (۷۵)» که تو با من شکیبایی نتوانی.

«قالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْ‌ءٍ بَعْدَها» موسی گفت دیگر نپرسم از هیچیز که تو کنی، «فَلا تُصاحِبْنِی» پس ازین با من یار مباش، «قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْراً (۷۶)» در برینش خویش از من بعذر خویش رسیدی بنزدیک من.

«فَانْطَلَقا» رفتند هر دو، «حَتَّی إِذا أَتَیا أَهْلَ قَرْیَةٍ» تا آن گه که بشهری رسیدند، «اسْتَطْعَما أَهْلَها» از مردمان آن خوردنی خواستند، «فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما» باز نشستند که ایشان را مهمان داشتندی، «فَوَجَدا فِیها جِداراً» در آن شهر دیواری یافتند، «یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ» می‌خواست که بیفتد از بیخ، «فَأَقامَهُ» خضر دست بآن باز نهاد و با جای برد، «قالَ لَوْ شِئْتَ» موسی گفت اگر تو خواستی، «لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً (۷۷)» برین راست کردن دیوار از ایشان مزدی خواستی.

«قالَ هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ» خضر گفت اینست وقت فراق میان من و تو، «سَأُنَبِّئُکَ» پس اکنون خبر کنم ترا، «بِتَأْوِیلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً (۷۸)» بمعنی آنچ تو بر آن شکیبایی نتوانستی کرد.

«أَمَّا السَّفِینَةُ فَکانَتْ لِمَساکِینَ» امّا آن کشتی از آن قومی درویشان بود، «یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ» که کار میکردند در آن و بغلّه آن می‌زیستند، «فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَها» خواستم که آن را معیب کنم، «وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ» و در راه ایشان پادشاهی بود، «یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْباً (۷۹)» که هر کشتی که بی عیب بودی می‌بگرفت بناحق.

«وَ أَمَّا الْغُلامُ» و امّا آن نوجوان، «فَکانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَیْنِ» پدر و مادر وی گرویدگان بودند، «فَخَشِینا أَنْ یُرْهِقَهُما» دانستیم که اگر آن پسر بماند فرا سر ایشان نشاند، «طُغْیاناً وَ کُفْراً (۸۰)» ناپاکی و ناگرویدگی.

«فَأَرَدْنا أَنْ یُبْدِلَهُما رَبُّهُما» خواستیم که بدل دهد اللَّه تعالی ایشان را از آن پسر، «خَیْراً مِنْهُ زَکاةً» فرزندی به از او در هنر، «وَ أَقْرَبَ رُحْماً (۸۱)» و نزدیکتر ببخشایش.

«وَ أَمَّا الْجِدارُ» و امّا آن دیوار، «فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ» آن دو نارسیده پدر مرده بود در آن شارستان، «وَ کانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُما» و زیر آن دیوار آن دو یتیم را گنجی بود، «وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً» و پدر ایشان مردی نیکمرد بود، «فَأَرادَ رَبُّکَ» خواست خداوند تو، «أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما» که آن دو یتیم بمردی رسند، «وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما» و آن گنج خویش بیرون آرند، «رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ» بخشایشی بود از خداوند تو، «وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی» و هر چه من کردم از این که دیدی از کار خود نکردم، «ذلِکَ تَأْوِیلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً (۸۲)» اینست معنی آنک تو بر آن شکیبایی نتوانستی.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode