گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ پاکست و بی عیب و منزه خداوند یگانه، یگانه در حلم یگانه در وفا یگانه در مهر، در آزار از رهی نبرد که در حلم یگانه است، اگر رهی بدیگری گراید وی نگراید که در وفا یگانه است، اگر رهی عهد بشکند او نشکند که در مهر یگانه است، یگانه در ذات یگانه در صفات، بری از علّات، مقدس از آفات، منزه از مداجات، ستوده بهر عبارات، زیبا در هر اشارات، خالق هنگام و ساعات، مقدّر احیان و اوقات، نه در صنع او خلل، نه در تقدیر او حیل، نه در وصف او مثل، مقدّری لم یزل.

قدیر عالم حیّ مرید

سمیع مبصر لبس الجلالا‌

تقدّس ان یکون له نظیر

تعالی ان یظنّ و ان یقالا

ای ذات کمالی که ز تو کاسته نیست

جز از کف تو فیض کرم خاسته نیست ‌

خداوندی بی شریک و بی انباز، پادشاهی بی نظیر و بی نیاز، نه وعد او کذب نه نام او مجاز، در منع ببسته و در جود او و از، گناه آمرز است و معیوب نواز، دانای بی علت توانای بی حیلت، تنهای بی قلت، گستراننده ملت، خارج از عدد، صانع بی‌کمد، قیوم تا ابد، قدوس از حسد، نامش لطیف و قیّوم و صمد، لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد.

اندر دل من بدین عیانی که تویی

وز دیده من بدین نهانی که تویی‌‌

وصّاف ترا وصف نداند کردن

تو خود بصفات خود چنانی که تویی!

خداوندی رهی دار نامدار، که گوشها گشاده بنام او، دلها اسیر پیغام او، موحّد افتاده در دام او، مشتاق مست مهر از جام او. مهربانی که در عالم بمهربانی خود که چنو، امید عاصیان و مفلسان بدو، درویشان را شادی ببقاء جلال او، منزلشان بر درگاه او نشستنشان بر امید وصال او، بودنشان در بند وفاء او، راحتشان با نام و نشان و یاد او.

دو صد عالم که روحانی است آن از فرّ فضل او

دو صد گیتی که نورانیست از نور جمال او

شیخ الاسلام انصاری گفت رحمه اللَّه: «الهی یک چندی بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چون من کیست که این کار را سزیدم؟ اینم بس که صحبت تو ارزیدم! الهی نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان، پس بی دل و بی جان زندگی چون توان؟ الهی جدا ماندم از جهانیان، بآنک چشمم از تو تهی و تو مرا عیان!

خالی نه از من و نه بینم رویت

جانی تو که با منی و دیدار نه!

ای دولت دل و زندگانی جان، نادر یافته یافته و نادیده عیان! یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان. یافت تو روزست که خود برآید ناگاهان! یابنده تو نه بشادی پردازد نه باندهان! خداوندا بسر بر مرا کاری که از آن عبارت نتوان.

تمام کن بر ما کاری با خود که از دو گیتی نهان». ارباب حکمت راست که درین آیت که اللَّه گفت وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ رمزی عجب است که گفته‌اند و لطیفه نیکو، و آن لطیفه آنست که درین عالم هر چه راه آن بفناست اللَّه آن را تخمی پدید کرد و خلفی نهاد، تا نوع آن در جهان بماند و یکبارگی نیست نشود. اینست غرض کلی از وجود فرزند تا نوع وی بماند، و پدر را خلف شود و نسل منقطع نگردد. نه بینی اجرام سماوی چون شمس و قمر و کواکب و امثال آن که در تضاعیف روزگار تا قیامت راه آن بفنا نیست لا جرم آن را تخم نساخت و خلف ننهاد، و بر خلاف آن انواع نبات و ضروب حیوانست که چون فنا بروزگار در آن روانست لا جرم تخم و خلف از ضرورت آنست. ازینجا معلوم شود که خدای را عز و جل فرزند گرفتن سزا نیست و خلف او را بکار نیست، که وی زنده ایست باقی و کردگاری دائم، نقص فنا را بوی راه نه و آفت و زوال را در جلال وی جای نه، و عیب نقصان در کمال وی گنجای نه، همیشه بود و همیشه باشد، پس او را فرزند چه درباید یا چون سزد؟ تعالی اللَّه عن ذلک علوّا کبیرا.

آن گه در حجت بیفزود گفت: بَلْ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ فرزند که می‌درباید خدمت پدر را می‌درباید، و پشتی دادن و یاری کردن وی را، چنانک رب العزة گفت وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَزْواجِکُمْ بَنِینَ وَ حَفَدَةً، و نیز پدر به نفس خود کامل نیست و از یاران مستغنی نیست، حاجت بدیگری دارد تا فقر و ضعف خود بوی جبر کند. پس رب العالمین چه حاجت بفرزند دارد؟ که نه وی را فقرست تا بکسی جبر کند، و نه عجزست تا بدیگری یاری گیرد، و آن گه با بی نیازی او آسمان و زمین و هر چه دروست همه ملک و ملک اوست، همه بنده و رهی اوست، همه خدمتکار و طاعت دار اوست، امّا طوعا او کرها، و هو المشار الیه بقوله عز و جل: وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً.

قوله تعالی إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ... الآیة... در روزگار فترت میان رفع عیسی و بعثت مصطفی علیهما السّلام ششصد سال و بیست سال بگذشت که هیچ پیغامبر بخلق نیامد، جهان همه کفر گرفته و ظلمت بدعت و غبار فتنه در عالم پیچیده و دریای ضلالت بموج آمده، در هر کنجی صنمی، در هر سینه از شرک رقمی، در هر میان زنّاری، در هر خانه بیت النّاری، هر کسی خود را ساخته معبودی، یکی آویخته حجری، یکی پرستنده شجری، یکی بمعبود گرفته شمسی و قمری. کس ندانست که بیع و نکاح چیست، نه زکاة و نه صدقات، و نه جهاد و نه غزوات، نه حج و صوم و صلاة، همه با فساد و سفاح الف گرفته، بر ریا و نفاق جمع شده، فعل ایشان بحیره و سایبه، حج ایشان مکا و تصدیة، قرآن ایشان شعر، اخبار ایشان سحر، عادت ایشان در خاک کردن دختران و ببریدن نسب از پسران. اندر روی زمین کس نبود که از یگانگی آفریدگار آگاه بود، یا از صنع وی با خبر بود، یا از دین وی بر اثر بود. پادشاه بزرگوار بنده نواز کارساز بفضل و لطف خود نظر رحمت بعالم کرد، که بخشاینده بر بندگانست و مهربان بریشان است، از همه عالم حیوان برگزید، و از حیوان آدیمان برگزید، و از آدمیان عاقلان برگزید، و از عاقلان مؤمنان برگزید، و از مؤمنان پیغامبران برگزید و از پیغامبران مصطفی ص برگزید که سید پیغامبرانست، و خاتم ایشان، قطب جهان، ماه تابان، زین زمین و چراغ آسمان، قرشی تبار، و خرّم روزگار، سلیمانی جلال، یوسفی جمال نگاشته و نواخته ذو الجلال، برگزید این مهتر را و برسولی بخلق فرستاد و رحمت جهانیان را و نواخت بندگان را، و باین بعثت منت بر وی نهاد و گفت: إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً و خبر درست است از مصطفی صلّی اللَّه علیه و آله و سلم که گفت: «ان اللَّه اصطفی کنانة من ولد اسماعیل، و اصطفی قریشا من کنانة، و اصطفی من قریش بنی هاشم و اصطفانی من بنی هاشم»

و قال بعثت من خیر قرون بنی آدم قرنا فقرنا، حتی کنت من القرن الذی کنت منه.

و عن ابن عباس قال جلس اناس من اصحاب رسول اللَّه فخرج سمعهم یتذاکرون، و قال بعضهم انّ اللَّه اتخذ ابراهیم خلیلا، و قال آخر موسی کلمه اللَّه تکلیما، و قال آخر فعیسی کلمة اللَّه و روحه، و قال آخر آدم اصطفاه اللَّه فخرج صلّی اللَّه علیه و آله و سلم و قال «قد سمعت کلامکم و عنجبکم ان ابراهیم خلیل اللَّه و هو کذلک، و موسی نجی اللَّه و هو کذلک، و عیسی روحه و کلمته و هو کذلک، و آدم اصطفاه اللَّه و هو کذلک، الّا و انا حبیب اللَّه و لا فخر و انا حامل لواء الحمد یوم القیمة تحته آدم فمن دونه و لا فخر، و انا اوّل شافع و اوّل مشفع یوم القیمة و لا فخر، و انا اول من یحرّک حلق الجنة فیفتح اللَّه لی، فیدخلنیها و معی فقراء المؤمنین و لا فخر، و انا اکرم الاولین و الآخرین علی اللَّه و لا فخر، و انا اول الناس خروجا اذا بعثوا، و انا قائدهم اذا وفدوا و انا خطیبهم اذا انصتوا، و انا شفیعهم اذا حبسوا، و انا مبشّرهم اذا أئسوا الکرامة، و المفاتیح یومئذ بیدی فاکسی حلة من حلل الجنة، ثم أقوم عن یمین العرش لیس احد من الخلائق یقوم ذلک المقام غیری.»

بحکم آنک این خصلتها جمله موهبت الهی است و عطاء ربانی، و هیچ چیز از آن کسب بشر نه. مصطفی ع گفت: و لا فخر

یعنی که نه از روی مفاخرت میگویم که آن همه موهبت الهی است و هیچ از آن مکتسب من نیست. و فخر که کنند بچیزی کنند که مکتسب خود بود نه موهبت محض.

قوله تعالی الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ حق تلاوت آنست که قرآن خوانی بسوز و نیاز و صفاء دل و اعتقاد پاک، بزبان ذاکر و بدل معتقد، و بجان صافی، زبان در ذکر و دل در حزن و جان با مهر، زبان باوفا و دل باصفا و جان با حیا، زبان در کار و دل در راز و جان در ناز.

پیر طریقت گفت: «بنده در ذکر بجایی رسد که زبان در دل برسد، و دل در جان برسد و جان در سرّ برسد و سر در نور برسد، دل فا زبان گوید خاموش جان فا دل گوید خاموش سر فا جان گوید خاموش! اللَّه فارهی گوید بنده من دیر بود تا تو میگفتی اکنون من میگویم و تو می‌نیوش!».