گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْمَحِیضِ قُلْ هُوَ أَذیً الآیة کلام خداوند حکیم، یاد آن کردگار عظیم، ما جدی نامدار کریم، یار هر ضعیف مونس هر لهیف، مایه هر درویش، امید هر نومید، دلیل هر گم راه، درماندگان و عاجزان را نیک پناه، خداوندی که از مهربانی و نیک خدایی عطاء خود بر خلق ریزان کرد، و هر کس را آنچه صلاح و بهینه آن کس دید آن کرد، بنگر که چه کرد از فضل، و چه نمود از کرم باین زنان عاجز رنگ ضعیف نهاد، ملول طبع، چون دانست که بنیت ایشان با ضعف است، و طبع ایشان با ملالت، و طاقت دوام خدمت ندارند، و در آن خللها آرند، ایشان را عذری پدید کرد، در بعضی روزگار تا لختی طاعت و گران باری خدمت ازیشان بیفتاد، بی اختیار ایشان، و ایشان را در آن جرمی نه، باز چون روزگاری برآید و نشاط بیفزاید، و آرزوی خدمت و طاعت بریشان تازه شود، آن عذر بریده گردد، و خطاب باز متوجه شود. اینت نکو کاری و مهربانی! اینت خداوندی و بنده نوازی! ازین عجبتر که ایشان را در آن حال که بازداشت، از خدمت باز داشت نه از مخدوم، تا اگر تن از خدمت باز ماند دل از مخدوم باز نماند، ایشان را دستوری ذکر داد هم در دل هم بر زبان و مرهمی نهاد بآنچه گفت «أنا جلیس من ذکرنی» تا نومید نشوند، و از بساط قرب به نیوفتند، چون از خدمت باز ماندند که نه هر که رسید خود بخدمت و طاعت ظاهر رسید، اگر علت رسیدن خدمت ظاهر بودی از سحره فرعون چه خدمت آمد؟ و از ابلیس مهجور چه بود از خدمت که نیامد؟

ایشان را بی خدمت بر خواند، و این را با خدمت براند، این بود خواست او، و چنین آمد حکم او، نه برخواست او اعتراض! نه از حکم او اعراض، یفعل اللَّه ما یشاء و یحکم ما یرید.

شهریست بزرگ و من بدو در میرم

تا خود زنم، و خود کشم، و خود گیرم

نِساؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ الآیة... بنده را نفس است و دل، نفس از عالم سفلی است و اصل آن از آب و خاکست، و دل از عالم علوی است، یعنی آن لطیفه ربانی که مایه آن نور پاک است، نفس را مقام غیبت آمد، و دل را مقام شهود، و الیه الاشارة بقوله صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم: «ما من آدمیّ الّا و قلبه بین اصبعین من اصابع اللَّه» پس نفس که در غیبت بماند شرع او را با امثال و اشکال خویش مساکنت داد، و بدان منت بر نهاد گفت: نِساؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنَّی شِئْتُمْ جای دیگر گفت فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ مِنَ النِّساءِ، جای دیگر گفت: لِتَسْکُنُوا إِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً این حظوظ یافتن و بامثال و اشکال گرائیدن نصیب نفس است که در وهده غیرت بماندست، امّا دل که در مقام مشاهدت است حرام است او را که بغیری گراید، یا خود بمخلوقی فرو آید، و تا خود را از خلق باز نبرد و سرّ خویش از غیر حق طهارت ندهد، در تحت این کلمت نشود که یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ. رب العالمین دوست دارد این چنین پاکان را، و ایشان را مردان خواند آنجا که گفت: فِیهِ رِجالٌ یُحِبُّونَ أَنْ یَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ.

و بدانک خبائث درین سرای حکم بر دو قسم است: یکی خبث عین است که هرگز بشستن پاک نشود، اگر مرداری هزار بار به بحر محیط فرو بری هرگز پاک نشود، که نجاست او عینی است. دیگر خبث صفت است، و در اصل پاک بود اما نجاستی بدو رسد، که چون بشویی پاک شود، لکن این نجاست هم بر دو قسم است: بعضی خفیف که بیک آب پاک شود، و بعضی غلیظ که شستن بآب و خاک بباید تا پاک شود. خبائث در اصل دین هم این تقسیم دارد یکی خبث عین، است که هرگز زائل نشود، و آن خبث شرک است که نیامرزد إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ، إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ.

اینک جاوید در دوزخ بمانند، از آنست که نجاست ایشان نجاست عین است، طهارت پذیر نیست، و بهشت جز جای پاکان نیست، و آن خبث دیگر در دین خبث صفت است و آن خبث معصیت است، طهارت پذیرست، امّا هم بر دو قسم است بعضی صغایر و بعضی کبائر، صغایر خفیف است: بگذری که بر دوزخ کند پاک شود: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها» و کبائر غلیظ است: بگذری پاک نشود، بیشتر بماند، اما جاوید بنماند که عین او نجس نیست و نجاست او طهارت پذیرست، اگر درین سرای بآب توبه و حسرت بشوید، پاک شود، و اگر درین سرای طهارت نیابد طهور آن سرای جزا جز آتش باشد، تا به نسوزدش پاک نشود، و تا پاک نشود بخداوند پاک نرسد. «ان اللَّه تعالی طیّب لا یقبل الا الطیّب» بداود ع وحی آمد که: «یا داود طهر لی بیتا اسکنه» خانه ما پاک گردان تا خداوند خانه بخانه فرو آید. گفت خداوندا چگونه پاک گردانم؟ گفت آتش عشق درو زن تا هر چه نسب ما ندارد سوخته شود، پس بجاروب حسرت بروب تا اگر چیزی ماده بود از هوای نفس که بآتش عشق نسوخته است جاروب حسرتش بروبد که عروس وصل ما با هوای نفس تو بنسازد.

ای برادر روی ننماید عروس دین ترا

چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی

تا هوای نفس تو در راه دین دارد قرار

همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار