گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای سرد و گرم دهر کشیده

شیرین و تلخ دهر چشیده

اندر هزار بادیه گشته

بر تو هزار باد وزیده

بی حد بنای آز کشفته

بی مر لباس صبر دریده

در چند کارزار فتاده

در چند مرغزار چریده

اقلیم ها به نام سپرده

در دشت ها به وهم دویده

در سمج های حبس نشسته

با حلقه های بند خمیده

در بحرها چو ابر گذشته

در دشت ها چو باد تنیده

بی بیم در حوادث جسته

بی باک با سپهر چخیده

اندوه بوته تو نهاده

واندیشه آتش تو دمیده

گردون تو را عیار گرفته

یک ذره بر تو بار ندیده

اعجاز گفته تو شنوده

انصاف کرده تو گزیده

سحر آمده به رغبت و اشعارت

از تو به گوش حرص شنیده

باغیست خاطر تو شکفته

شاخیست فکرت تو دمیده

هر کس بری ز شاخ تو برده

هر کس گلی ز باغ تو چیده

وان سر بریده خامه بی حبر

رزق تو از تو باز بریده

افزون نمی کند ز لباده

برتر نمی شود ز ولیده

وان کسوتی که بختت رشته ست

نابافته ست و نیم تنیده

تا چند بود خواهی بی جرم

در کنج این خراب خزیده

لرزان به تن چو دیو گرفته

پیچان به جان چو مار گزیده

چهره ز زخم درد شکسته

قامت ز رنج بار خمیده

جان از تن تو چیست گسسته

هوش از سر تو پاک رمیده

چشمت ز گریه جوی گشاده

جسمت به گونه زر کشیده

ادبار در دم تو نشسته

افلاس بر سر تو رسیده

نه پی به گام راست نهاده

نه می به کام خویش مزیده

اشک دو دیده روی تو کرده

نار چهار شاخ کفیده

گویی که دانه دانه لعلست

زو قطره قطره خون چکیده

از بهر خوشه ای را بسیار

بر خویشتن چونال نویده

در چشم تو امید گلی را

صد خار انتظار خلیده

شمشیر سطوت تو زده زنگ

شیر عزیمت تو شمیده

سرو طراوت تو شکسته

روز جوانی تو پریده

بر مایه سود کرد چه داری

ای تجربت به عمر خریده

حق تو می نبیند بینی

این سرنگون به چندین دیده

حال تو بی حلاوت و بی رنگ

مانند میوه ایست مکیده

هم روزی آخرت برساند

ایزد بدانچه هست سزیده

مسعود سعد چند کنی ژاژ

چه فایده ز ژاژ لبیده