گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب

اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب

چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت

از آن که بودش پروردگار از آتش و آب

گرفت از آب صفاور بود از آتش نور

چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب

کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم

اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب

در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام

برون نیامد جز کامکار از آتش و آب

همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن

که هست گوهر آن بی قرار از آتش و آب

به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک

مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب

در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب

چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب

سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت

شکوه هیبت او کردگار از آتش و آب

علاء دولت و دین خسروی که حشمت او

ستد به قوت عدل اقتدار از آتش و آب

به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی

اگر چه باشد پیشش بسیار از آتش و آب

هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی

کنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب

شکوه او به امارت اگر درآرد سر

بودش رای زن و کاردار از آتش و آب

خیال جان بداندیش چون بر او گذرد

به پیشش آرد نزل و نزار از آتش و آب

وگر شوند به بیداری آب و آتش مست

برد مهابت دادش خمار از آتش و آب

ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد

زدوده ذات چو زر عیار از آتش و آب

خدایگانا در موقف مظالم تو

کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب

صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور

سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب

عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ

چنانکه داشت دو رنگ ذوالفقار از آتش و آب

مثال حزم تو را دست و پای از آهن و سنگ

لباس عزم تو را پود و تار از آتش و آب

ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر جهان

توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب

به بزم و رزم تو شاید که زاید و خیزد

ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب

به جان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت

که یافتست به جان زینهار از آتش و آب

چو رزمگه راتف و سرشگ حمله و خوی

کند چو دوزخ و دریا کنار آتش و آب

به مرغزار قضا از درخت بأس و عمل

دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب

مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد

دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب

چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا

چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب

تو حمله آری چو آب و آتش از چپ و راست

به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب

نه آب گیرد موج نه آتش آرد جوش

چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب

خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد

چه باک داری در کارزار آتش و آب

زمین و که را پیرار لشگر تو به هند

کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب

نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال

که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب

به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال

گرفت بقعه کفر اعتبار از آتش و آب

چو بانگ موکب تو بر بساط غزو بخاست

نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب

همی گذشتند اندر مصاف هایل تو

یلان چون سپر جان سپار از آتش و آب

ندید ملتی سودی ز باد پیمودن

نیافت نیز ره آن خاکسار از آتش و آب

بماند عاجز و حیران که شد زمین و هوا

به چشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب

سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش

به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب

به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی

هلاک بر تن و جانش ببار از آتش و آب

فدای جان و تنش کرد پیل و مال چو دید

چنین دو دشمن کینه گذار از آتش و آب

به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشگر

نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب

مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست

برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب

طریق برهمنان دیده ای که چون باشد

زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب

در آب و آتش جان و روان دهند به طبع

بلی کنند همه افتخار از آتش و آب

چو شیر و مار برو زن سپه به رویش آر

به چنگ شیر و به دندان مار از آتش و آب

چو همتت همه غزو است و مانعی نبود

وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب

نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج

بنای بتکده قندهار از آتش و آب

بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست

سپاه را مددکاری آر از آتش و آب

تو را چو آب و چو آتش مطیع و منقادند

چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب

زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ

بود سپاه تو را دستیار از آتش و آب

تو را به میمنه و میسره روان گردد

دو خیل دل شکر جانشکار از آتش و آب

بکش به گرد معادی دین سکندر وار

بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب

که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد

برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب

چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج

دو صف طرازد هر مرغزار از آتش و آب

بر آن سپاه که بدخواه دولت تو بود

برند حیله حباب و شرار از آتش و آب

زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو

نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب

ولیک تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد

که داشته است همه ساله عار از آتش و آب

نگنجد اندر طبعش که هیچ وقت او را

به هیچ کار بود پیشکار از آتش و آب

تو معجز ملکانی و هست رای تو را

به ملک معجزه بی شمار از آتش و آب

اگر گسسته شود مهرت از مدار فلک

شود گسسته فلک را مدار از آتش و آب

وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ

چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب

تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم

خلد عدوی تو را خارخار از آتش و آب

خدای خط تو صد ساله ملک داد آن روز

که جوش کرد همه شابهار از آتش و آب

عقار خواه خوش لعل جام با ممزوج

که سست گردد طبع عقار از آتش و آب

ز می گساری مه پیکری که گویی هست

بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب

همیشه تا به جهان اقتضای طبع آن است

که گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب

بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم

مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب

نتیجه ای است ز طبع این قصیده اندر وی

لطیف معنی یابی هزار آتش و آب

چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی

بماند خواهد این یادگار از آتش و آب