گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

چو مهر از قعر این دریای اندوه

علم زد بر فراز کوهۀ کوه

به کوه آن جمله میمونان دلتنگ

بهم جمع آمده بر تختۀ سنگ

کز اینجا مقصد ما شهر لنکاست

صد و پنجاه فرسخ عرض دریاست

گذشتن نیست از وی سرسری کار

چو مردان زور خود سازید اظهار

یکی گفتا که روز مردی و جنگ

توانم جستن از جا بیست فرسنگ

یکی سی کرد دعوی دیگر چل

فزون می گشت ره منزل به منزل

به زعم یکدگر شد بیش تعداد

کشیده کار ت ا هفتاد و هشتاد

به دعوی خویش را هر فرد بستود

صفات خود کنان آن چون شب سود

پس آنگه گفت انگد من به طفلی

نود می جستم از سفلی به علوی

پدر لیکن به من می گفت ای پور

به برجستن نشاید گشت مغرور

که از ورزش فزاید کار و بارش

چو ورزش رفت نبود اعتبارش

جوابش داد جامون چون تو شاهی

ولیعهد خدیوی کجکلاهی

به لشکر بایدت شد کارفرمای

به کار سهل خود چون می نهی پای

بدین پیری مرا هم هست یارا

که آسان بگذرم از روی دریا

ولی مشکل که چون آنجا فتد جنگ

ز فرتوتی خود گردم سبک سنگ

بگویم حرفی از زور جوانی

نزیبد گرچه اندر ناتوانی

که خندد همچو طفلان پیر تدبیر

چو از زور جوانی دم زند پیر

که من با راجه بل هم پنجه بودم

ز پیل و اژدها کم رنجه بودم

شنیدستی که بر شکل برهمن

فریبی راجه بل چون داد باون

زمین را باشش و سه گام پیمود

در آن ساعت مرا ذوق سفر بود

در آن فرصت که باون ساخت آن کار

بگشتم گرد عالم بست و یک بار

ز جا جستم چ و شیری کینه توزی

به ذوق سیر کوه قاف روزی

چو آنجا مسکن روحانیان بود

هزاران دیو بر وی پاسبان بود

از آن دیوان به جنگم نره دیوی

نه دیوی کو به عفریتان خدیوی

زده بر زانو م کوه گران سنگ

که چون کیوان کهن گشتم ازان لنگ

درین پیری جوان شد زخم سنگم

نه عذر لنگ می آرم که لنگم

چه مشکل ورنه برجستن ز دریا

به ناخن کندمی با کوه لنکا

حدیث خویش چون آورد پایان

سخن را کرد رو سوی هنومان

که کلی اعتماد شاه میمون

بود بر هر که عاقل چون بود چون

تو خود انصاف ده ای زاد هٔ باد

که رام انگشتری خود کرا داد

تویی هدهد به بلقیس از سلیما ن

سوی ملک سبا باید شد از جان

توانی یک جهان عفریت را کشت

که داری خاتم جمشید در مشت

ندانی اصل و نسل پاکت از چیست

به نیروی تو در گیتی کنون کیست

تو پورکیسری هستی به ظاهر

ولیکن زین حقیقت باش ماهر