گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

کشید از دل بس آهی آتش اندود

زمین پر شعله کرده چرخ پر دود

نبود از شک تاب سینه سوزی

اجازت داد بر آتش فروزی

بس آن گه گفت عاشق دلستان را

که آتش می فروزم امتحان را

نه سیمابی که گردد قائم النار

ز سیم و زر بهایش هست بسیار

کسی کو را گزند از آتش آید

بجز آتش علاج او نشاید

چو جانم سوختی ز آتش میندیش

جزای سوزش من آمده پیش

در آتش رو به آیین سیاوش

برون کن از دلت کین سیاوش

به اطمینان دل در شعله کن جای

ز آتش آبروی خود بیفزای

به صدق پاکیت شا هد همین است

به زر آتش عیار و آتشین است

گل عشقم ز شبنم روی برتاب

ز جوی شعله باید خوردنت آب

به دم فرمان بران بر جای موعود

نمودند آتش نمرود موجود

لوای شعله چون آتش برافراخت

خلیل خویش را در آتش انداخت

به بحر آتش افکند آن گهر را

نهان کرده به برگ آن گلشکر را

زده بر شعله خود را آن جگرخون

طبرزد ۲ شد هم آغوش طبر خون

به آتش در شده دانی که چون شد

درون بیرون شد و بیرون درون شد

چو یاقوتی که گیرند امتحانش

نکرده آتش سوزان زیانش

به اذن عشق کرده جانفشانی

به آتش غسل آب زندگانی

در آتش پیکر آن سرو گلفام

خیالش بود گویی در دل رام

به دوزخ گشت جا چون آن صنم را

چمن شد شعله گلزار ارم را

در آتش جلوه کرد آن تازه شمشاد

ز حسنش آتشی در آتش افتاد

تقدم یافت آتش راحت جان

که در جسم لطیفش در شد آن جان

بر آب خضر آتش جست پیشی

به کوثر شعله ثابت کرد خویشی

چو عکس ساقی اندر ساغر مل

چو از خون سیاووشان دمد گل

ز تاب روی آن خورشید رخشان

شد آتش معدن لعل بدخشان

به سایه سرو سیمین لاله پرورد

سهیل اندر عقیقستان گذر کرد

به برج آتشین شد جای ناهید ۲

تو گویی عشق کرده جگ اسمید

به گردش گشت آتش همچو گرداب

شفق را هاله بر خود ساخت مهتاب

ز رنگ و روی نور نار پوشید

ز شعله کسوت گلنار پوشید

به لعل شب چراغ گوهر افشان

فلک ز آتش نموده درج مرجان

تجلّی کرد حسن آن پری وش

تنور حسن بر موسی زد آتش

شده شعله چو میغ آتش پرستَش

سمندر چون دل پروانه مستش

به شعله داد گنج روشنایی

شد آتش خازن نور خدایی

امانت ماند نور خویش و آن گاه

در آتش همچو نور خویش در ماه

به گیتی ساخت روشن عصمت خویش

به آتش شست داغ تهمت خویش

چو مشاطه بود عشق ستمگر

ز خون غازه ۳ دهد وز شعله زیور

به عصمت بس که بود آن مه یگانه

شهادت را زمان داده زبانه

چه حیرت گرچه آتش سوز پاکست

خلیل عشق را از وی چه باکست؟

از آن آتش چراغ عصمت افروخت

چو پروانه درون حاسدان سوخت

برون آمد سلامت آن سمن بر

به رنگ لاله آتش سرخ روتر

بر آمد ز آتش آب زندگانی

کزو برد از پری در پاک جانی

جهان بر عصمت او آفرین کرد

دل عاشق فدای عقل و دین کرد

چو ماه چارده را یافت فی الحال

فرامش کرد رنج چارده سال

نشاط دل پریشانی برون تافت

تو گویی جم نگین گم شده یافت

شد آخر مدت اخراج او هم

در آمد وقت تخت و تاج او هم