گنجور

 
محمد کوسج

فرامرز کز پیش رستم برفت

پی اسب گردان ایران گرفت

به کردار دریای کین بر دمید

همی راند تا نزد خیمه رسید

نگه کرد و دید اندر آن ساده دشت

که چشمش ز دیدار او خیره گشت

نشان پی اسب ایرانیان

بدان جایگه دید شیر ژیان

چنین گفت با خود که این گرد چیست

چنین خیمه و جایگه آن کیست

فرو ماند بر جای و اندیشه کرد

ز کردار این گنبد لاجورد

همان اسب بیژن خروشید سخت

بدانست بیژن که برخاست بخت

هم آواز اسب فرامرز شیر

بدانست خود پهلوان دلیر

به آواز گفت ای گو پهلوان

نگه دار خود را ازین بدگمان

که بسته ست گردان به افسون و رنگ

به گردن در ایشان همی پالهنگ

نباید که چون ما برین دشت کین

شوی بسته ای پهلوان زمین

فرامرز بشنید آواز اوی

بر او آشکارا شد آن راز اوی

عنان را از آن جای برتافت زود

برانگیخت باره به کردار دود

کرانه گرفتش از آن جایگاه

همی کرد هر سوی در ره نگاه

فرامرز چون یک زمان بنگرید

یکی دید کآمد بر آن سو پدید

سواری به کردار شیر ژیان

به آهن درون کرده تن را نهان

به بالا چو کوه و به چهره چو خون

دو بازو به کردار ران هیون

فرامرز رستم چو او را بدید

سراپای آن ترک را بنگرید

پر اندیشه شد زان گو نامور

بدانست نیرنگ آن چاره گر

به دل گفت تا من ببستم کمر

ندیدم چنین ترک پرخاشخر

به توران و ایران چنو مرد نیست

به مردی مر او را هماورد نیست

ندیدم من این را به توران زمین

نه از نامداران شنیدم چنین

ز هرگونه ای با خود اندیشه کرد

خردمندی آن جایگه پیشه کرد

برافراخت بازو به گرز گران

به ماننده پتک آهنگران

خروشی چو شیر ژیان برکشید

تو گفتی که دریا همی بر درید

چنین گفت با او سپهبد به خشم

چه داری ز ایرانیان کین و خشم

ز نام آوران مر تو را نام چیست

که زاینده را بر تو باید گریست

ز توران به ز اول به کین آمدی

به چاره به ایران زمین آمدی

چو مار سیه را سر آید زمان

به پیش کشنده شود تازنان

کنون یک زمان پای دار اندکی

نه بر دست انگشت باشد یکی

به دستان گرفتی سپهدار گیو

همان پهلوانان و گردان نیو

چو ترک دلاور مر او را بدید

بدان گونه آوای او را شنید

به دل گفت مانا که این جنگ جوی

که روی اندر آورد با من به روی

جهان پهلوان نامور رستم است

که چون او نبرده به گیتی کم است

وزان پس بدو گفت اگر نام خویش

بگویی بیابی ز من کام خویش

چه نامی و از تخمه کیستی؟

بدین سان خروشنده از چیستی؟

چه پویی بدین دشت تیره به شب‌‌؟

ز بیم کمندم گشاده دو لب

بدان تا بدانم که بر دست من

که شد کشته زان نامدار انجمن‌‌؟

چو بشنید ازین گونه گفتار اوی

بجوشید از کینه پرخاش جوی

چنین داد پاسخ ورا پهلوان

نباشد همی نام من در نهان

منم شاخ آن پهلوانی درخت

جهان پهلوان رستم نیک بخت

فرامرز خواند مرا زال زر

سپهدار ایران گو نامور

برین جایگه نام من مرگ توست

کفن بی گمان جوشن و ترگ توست

مرا مادر از بهر مرگ تو زاد

چنین دارم از گرد دستان به یاد

ببینی به پیکار آهنگ من

به دشت نبرد اندرون جنگ من

بگفت این و زان به کردار باد

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

چو دریای جوشان همی بر دمید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

سر ترکش تیر را بر گشاد

خدنگی بر آورد بر سان باد

به زه بر بپیوست سوفار اوی

نشانه ورا چشم پرخاش جوی

درین بود کآمد پسش ناگهان

خروشی که کر شد دو گوش جهان

فرامرز را گفت که‌ای نامور

بمان تا ببینم من این چاره گر

چو بشنید آواز دستان سام

نکرد ایچ آهنگ او نیک نام

چو زال سپهبد بیامد دمان

نگه کرد هر سوی روشن روان

سواری ستاده بر آن دشت دید

که گفتی که گردون بخواهد کشید

فرامرز را دید در جنگ او

به میدان کینه هم آهنگ او

سر و پای آن نامور بنگرید

به ایران و توران چنو کس ندید

به بالا بلند و به بازو قوی

همه سینه و یال او پهلوی

چو دستان نگه کرد در نام جوی

چنین گفت با خویشتن زان پس اوی

نو آمد ز توران بدین مرز ما

نداند همی قیمت و ارز ما

ندیدیم هرگز ز تورانیان

به مردی بدین سان کمر بر میان

فرامرز نه مرد میدان اوست

نه اندر خور زخم پیکان اوست

بترسم که در جنگ کشته شود

ازو روی هامون چو پشته شود

همی پهلوانی زبان بر گشاد

فرامرز را گفت بر سان باد

عنان تکاور بپیچان ز کین

نباید که پی برنهی بر زمین

برو نزد رستم همه بازگوی

که از بخت ما را چه آمد به روی‌‌؟

نه هنگام بزم است و جای شراب

که گیتی سیه کرد افراسیاب

برآورد از ایران به چاره دمار

بر آورد گه چون نماندش سوار

(ز ترکان گزیده است مرد دلیر

که با او نتابد به آورد شیر )

ندانم ورا در جهان هم نبرد

مگر نامور رستم شیر مرد

من اکنون به چاره به آوردگاه

بگردم ابا ترک ناورد خواه

اگر چند شد کوژ بالای راست

توانم به آورد ازو کینه خواست

به هر راه با او ببندم میان

ببینیم تا بر چه گردد زمان

اگر یار باشد جهان آفرین

نمانم که پی بر نهد بر زمین

تو بربند اکنون به زودی میان

همی تاز تا پیش شیر ژیان

(فرامرز گفت ای گو نامدار

بترسم ز یزدان فیروز گر)

(دگر آنکه نام آوران جهان

گشایند بر من به نفرین زبان )

که پیری بدین سان به چنگال شیر

رها کرد فرزند گرد دلیر

دگر نامور رستم شیردل

ز خونم کند خاک آورد گل

تو پیری و من کهتر از تو به سال

اگر چند با فر و برزی و یال

بترسم که با او نتابی به جنگ

همه نام من بازگردد به ننگ

چو بشنید دستان ازو این سخن

بدو گفت اندیشه زین سان مکن

بسی روز دیدم که بر سر گذشت

بسی جنگ کردم بدین پهن دشت

ز دشمن بسی کام دل یافتم

به تیر و کمان موی بشکافتم

بهانه کنون بر زمانه نماند

به گیتی کسی جاودانه نماند

گرم مرگ باشد بدین جایگاه

کجا زنده مانم بر افرازگاه

ز گیتی گر آید زمانه فراز

به مردی و دانش نگرددش باز

نیارد تو را سرزنش کرد کس

چو فرمان من کار بندی و بس

تو را رفت باید سوی پهلوان

مباش اندرین کار خسته روان

چو بشنید ازین سان فرامرز راد

برانگیخت باره به کردار باد

به ره بر نبودش زمانی درنگ

همی تاخت بر دشت همچون پلنگ

چو ترک آن چنان دید آواز داد

که ای پیر سر پهلو نیک زاد

نترسی که آیی به میدان جنگ‌ ؟

خمیده ز پیری به کردار چنگ

چرا پیش من آمدی کینه خواه

همانا شدی سیر از تاج و گاه

برو از پی آن که تا روزگار

سر آرد تو را اندرین روز کار (؟)

جوانی کند پیر رسوا بود

نه آیین و نه رسم دانا بود

نباید که بر دست من روزگار

برآرد ز جان عزیزت دمار

وگرنه دو دستت به خم کمند

ببندم به پشت ستور نوند

فرستم به نزدیک افراسیاب

از آن سوی جیحون به کردار آب