گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محمد کوسج

دگر باره سوسن خروشی شنید

که گفتی زمین را همی بردرید

سر سروان گیو گودرز راد

همی تاخت هر سوی بر سان باد

خروشان و جوشان چو شیر ژیان

همی تنگ بسته به ره بر میان

یکی گُرزه گاو پیکر به دست

سراسیمه می رفت بر سان مست

چو آمد به نزدیک خیمه فراز

زمانی همی بود با دل به راز

سپهبد به خیمه همی بنگرید

ز هر گونه ای اندرو ساز دید

بدان طشت زرین و کرسی زر

همی گشت حیران سر کینه ور

چنین گفت کاین خیمه دیدم بسی

به توران خود و نامور هر کسی

چو روز سیاوش به پایان رسید

(به ایوان پیران به مهمان رسید)

(خود و نامداران بدان روزگار

به ایوان پیران بدین شاد خوار)

(ندانم که ایدر کنون چون رسید)

سپهدار ترکان برین سو کشید (؟)

چو سوسن مر او را بدید آن چنان

که با خود همی گفت چون بیهشان

بر آورد آواز و برداشت رود

همی داد بر پهلوانی سرود

چو گیو آن چنان دید شد خشمناک

فرود آمد از اسب بر روی خاک

عنان تکاور گرفته به دست

به خیمه درون رفت چون پیل مست

چو آمد بر افراز کرسی زر

به سوسن چنین گفت کای سیمبر

چه نامی به ایدر کجا آمدی؟

بدین دشت پویان چرا آمدی؟

خداوند این خیمه را نام چیست؟

شب تیره ایدر تو را کام چیست؟

بدو گفت سوسن که ای نیک خوی

کجا رفته ای امشب آن جا بگوی(؟)

تو را نام خود گفت باید نخست

پس آن گه ز من یافت پاسخ درست

بدو گفت کای مهتر بانوان

منم گیو گودرز روشن روان

ز توران بر آمد همه کام من

به ایوان ها نقش شد نام من

کنون از پی طوس و گودرز راد

جهان پهلوان رستم پاک زاد

به ایوان رستم بر آشوفتند

به یکدیگران بر همی کوفتند

چنان چون همی بود ز آغاز کار

به سوسن همی باز گفتش سوار

چوبشنید سوسن به کردار باد

به نیرنگ و افسون زبان بر گشاد

بر آن سان که با طوس و گودرز گفت

بگفتش همه رازها در نهفت

سر گیو گودرز آمد به دام

به گفتار و نیرنگ جادو تمام

سر پهلوان گشت ازو نیز گرم

به گفتار شیرین او گشت نرم

به کشی بدو گفت کای دلنواز

مر این خیمه و جام و برگ و ساز

به ایوان پیران بسی دیده ام

بدان مرز بی ارز گردیده ام

به دست تو چون اوفتاد این بگوی

همی از ره راست کژی مجوی

بدو گفت در روزگار دراز

به دست من افتاد ازین گونه ساز

که را بخت برگشت دانش چه سود

نبشته ز گردون بر آن گونه بود

بدو گفت پس گیو کای مهربان

اگر خوردنی هست پیش آر خوان

بیاورد خوان را بر او نهاد

جهان جوی لب را به خوردن گشاد

همی خورد تا گشت از خورد سیر

پس آنگه چنین گفت گرد دلیر

اگر هست جامی ز باده بیار

بدو گفت سوسن کای نامدار

فدای تو بادا تن و جان من

که افروخته شد ز تو خان من

بگفت این و آن گاه بر سان باد

مر آن خیک می را سرش بر گشاد

درافکند لختی بدان جام زر

وز آن داروی هوش بر چاره گر

خرامان همی رفت تا پیش اوی

به نیرنگ آراسته روی و موی

به دست جهان جوی گو بر نهاد

بدو گیو آن گاه آواز داد

که بردار بربط نوایی بزن

وز آن پس مرا داستانی بزن(؟)

چو بشنید برداشت بربط زجای

برآمد خروشش زپرده سرای

سپهبد بر آواز می بخورد

تو گفتی که از جانش بر خاست گرد

بیفتاد وز نامور رفت هوش

ز خیمه به گردون برآمد خروش

سوی پیلسم سوسن آواز داد

که گردون گردان تو را ساز داد

مر این نامور را ببند استوار

کزین گشت کار سپهدار خوار

بیامد سرافراز چوپیل مست

دو بازوی گیو دلاور ببست

مر او را ز روی زمین در ربود

تو گفتی که بر چنگ او هیچ بود

به خواری مر او را از آن روی خاک

همی برد بی بیم و بی ترس و باک

عنان سواران به هم درببست

بیامد دگر باره بر دز نشست