چو طوس آمد از نزد گردان به در
دل از درد پر کین و پر غم جگر
همی رفت بر راه ایران زمین
سری پر ز باد و دلی پر زکین
ز مستی نبودش خبر از جهان
همی راند بر راه و رسم مهان
سپهبد همی راند تا نیمروز
ز بزم سر افراز گیتی فروز
چو آمد مر او را به خوردن نیاز
نگه کرد هر سو گو سرفراز
یکی گورخر پیش او بر گذشت
بر آن دامن رود بر پهن دشت
بر انگیخت طوس دلاور سمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
همی راند باره بر آن خاک گرم
برون رفت گور از نهیبش ز چرم
ز سختی که می راند پر خاش جوی
در آمد ستور سپهبد به روی
بیفتاد طوس دلیر از برش
به خاک سیاه اندر آمد سرش
هم آنجا که افتاد بر جا بخفت
عنانش در افتاد در یال و سفت
به بالای او بر ستاده ستور
بر آشفته با طوس بر بخت شور
که را روز برگشت مردی چه سود
نبشته چنان بود و بود آنچه بود
همی خفت تا روز تاریک شد
برو بخت وارونه نزدیک شد
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
بیفسرد جوشنش بر پهن دشت
بر آورد چشم و همی بنگرید
بر آن دشت جز خار چیزی ندید
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
ز خواب اندر آمد سر خفته مرد
چنین گفت آیا چه شاید بدن
نباید بدین کار بر دم زدن
چو بی دانشی زیر پای آوری
نباشد تو را با کسی داوری
ز هامون بر آمد به بالای زین
همی رفت بر راه ایران زمین
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آمد همی بنگرید
یکی آتشی دید کرده ز دور
چه از بهر ماتم نه از بهر سور
به دل گفت گویی از ایرانیان
پی من یکی آمد آن جا دوان
بر افروخت آتش بدان جا کنون
بدان تا بود مر مرا رهنمون
همی راند باره چو آن جا رسید
یکی خیمه دیبای پیروزه دید
همه میخ و استون او سیم ناب
ز ابریشم خام آن را طناب
یکی طشت زرین مرصع به در
همه خیمه گشته از آن طشت پر
یکی چنگ و بربط نهاده در وی
در و ماهرویی پر از رنگ و بوی
چو سروی به بالا و دیدار ماه
نکردی زخوبی بگردون نگاه
چو طاوس پر رنگ و زیب و نگار
به رخسار همچون گل اندر بهار
چنین گفت با دل که این زان کیست
برین جای این خیمه از بهر چیست
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود راه مردان مرد
خداوند این خیمه بنمای روی
که را باشد این خیمه با من بگوی
چوبشنید سوسن بیامد به در
بدو گفت کای مهتر پر هنر
فرود آی ازین اسب و بنشین یکی
بر آسای و دم زن یکی اندکی
چو بنشینی ایدر بگویم تو را
مراد دل اکنون بجویم تو را
که من ایدراکنون رسیدم همی
به جز تو کسی را ندیدم همی
چو بشنید ازو طوس آمد به زیر
به خیمه درون رفت مانند شیر
عنان تکاور گرفته به دست
بر افراز کرسی زرین نشست
به سوسن چنین گفت کای خوبروی
کجا رفت خواهی از ایدر بگوی
چو بشنید سوسن بر آورد سر
بدو گفت کای گرد پرخاشخر
به رامشگری چون من اندر جهان
نباشد میان کهان و مهان
به ایران بدین سان به کردار آب
گریزانم از بیم افراسیاب
همه شادی او به من بود بیش
مرا داشت پیوسته چو جان خویش
به من بر به زشتی گمان آمدش
ز گفتار بدگو نشان آمدش
مرا خواست کشتن گریزان شدم
ز توران بدین ره به ایران شدم
من از بهر کیخسرو کینه جوی
ز توران به ایران نهادیم روی
کنون چون بدین جایگاه آمدم
زمانی بدین چشمه بر دم زدم
کنون گر جهان پهلوان نام خویش
بگوید بیابد همی کام خویش
مرا رهنمونی کند سوی شاه
بدان نامور گاه شاه و سپاه
چو بشنید طوس این سخن شاد گشت
ز اندیشه گفتی دل آزاد گشت
به دل گفت کاین را برم نزد شاه
فزاید مرا زین هم پایگاه
ز زابلستان هدیه نو برم
بدان گه که چون نزد خسرو برم
بدو گفت کز خوردنی هیچ هست
بیاورد به نزد من ای چرب دست
سبک سوسن از خوردنی هر چه بود
بیاور نزد سپهدار زود
سپهدار از آن خوردنی گشت شاد
چنین گفت کای گرد فرخ نژاد
که گر هست جامی ز باده بیار
بدان تا نگردم ز غم سوگوار
چو بشنید سوسن از آن جای خویش
بجست و بیاورد جامی به پیش
سر خیک بگشاد و لختی بخورد
به طوس دلیر آن گه آواز کرد
که بادی همه ساله پیروز و شاد
دل دشمنانت پر از درد باد
بدو گفت طوس دلاور منم
ز پشت جهاندار نوذر منم
بیاور به نزدیک من جام می
که نوشم به یاد جهاندار کی
سبک سوسن آن داروی هوش بر
در انداخت در جام می چاره گر
سپهدار از آن جام می گشت مست
سر نامور مرد بنهاد پست
هم اندر زمان سوسن آواز داد
بدان نامور ترک پهلو نژاد
که این نامور پهلوان جهان
ندارد به تن در تو گویی روان
ببندش به خم کمند اندرون
همی بر، به ره بر کشانش نگون
به در بند دز اندرون برش خوار
بیفکن در آن خانه اش سوکوار
به خم کمندش دو بازو ببست
سپهبد بیفکند بر خاک پست
وز آن روی گودرز کشوادگان
بیامد به کردار شیر ژیان
پس طوس نوذر همی راند اسب
به راه اندرون همچو آذر گشسب
دلی پر زکینه، سری پر ز باد
همی تاخت باره به کردار باد
سپهبد ز هر سو همی بنگرید
ز طوس دلاور نشانی ندید
به راه و به بی راه باره براند
ز کردار او در شگفتی بماند
چو خورشید از چرخ شد نا پدید
شب تیره بر روز دامن کشید
سراسیمه شد پور کشوادگان
ز مستی همی سر به کوهه زنان
پی طوس گم کرده مرد دلیر
همی تاخت هر سوی بر سان شیر
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آنجای باره کشید
چنین گفت با دل که این دیو زاد
بپرید ازین دشت بر سان باد
ز هامون بر آن خامه ریگ رفت
دل مرد از اندیشه در تن بتفت
چو پاسی از آن تیره شب در گذشت
جهاندار گودرز بر روی دشت
یکی روشنایی ز دور او بدید
ز اندیشه زآن پس بدان جا کشید
همی رفت بر سان باد دمان
از آن خامه ریگ زان سو دوان
چنین گفت با خود که طوس دلیر
شکاری گرفته ست بر سان شیر
ز پیکان تیر آتشی بر فروخت
برو خار و خاشاک صحرا بسوخت
بر انگیخت باره به کردار باد
سپهدار از آن روشنی گشت شاد
چو آمد به نزدیک خیمه فراز
بدو در همه رسم و آیین و ساز
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.