گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شد زن مطرب به نوا پروری

انجمنی پر ز مه و مشتری

غمزه زنانی همه مردم فریب

سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب

چاه زنخ روشن و صافی چو ماه

روی نما گشته چو آبی به چاه

پرده برانداخته چون آفتاب

کرده به یک غمزه جهانی خراب

روئی چو خورشید بر افروخته

جان کسان زاتش خود سوخته

ز ابروی خم پشت کمان ساخته

تیر مژه نیم کش انداخته

ناوک‌شان چون شده بیرون زکیش

دیده سپر کرده سیاهی خویش

رشته در بسته برد از دو سوی

چون قطرات عرق از گرد روی

سی مه یک روزه فگنده به گوش

حلقه مگو یک مه سی روزه گوش

از کف خود آئینهٔ بنهاده پیش

دیده رخ خود به کف دست خویش

موئی میان سرشان فرق جوی

شکل هلال آمده بی‌فرق موی

جعد که پیچیده به پا در خرام

ماهی ساق آمده در پای دام

بر زمین افگنده چو گیسوی خویش

رفته ره خویش هم از موی خویش

قامت‌شان سرو دلی راستین

پر ز گل از ساعدشان آستین

یافته از نغمه گلوشان خراش

صورت خراشیده‌شان جان خراش

سینه بسی خستهٔ و دل کرده ریش

هر نفس از تیزی آوازه خویش

قامت‌شان بود به پا کوفتن

گیسوی مشکین به زمین روفتن

رقص کنان چون بزمین پا زدند

در حق ناهید لگدها زدند

از روش جنبش دستان شان

مجلسیان هر همه حیران شان

هر که در آن شعبده هشیار بود

مست، نه از می، که ز دیدار بود