گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جهان بی عشق سامانی ندارد

فلک بی میل دورانی ندارد

نه مردم شد کسی کز عشق پاکست

که مردم عشق و باقی آب و خاکست

چراغ جمله عالم عقل و دینست

تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست

اگر چه عاشقی خود بت پرستیست

همه مستی شمر چون ترک هستیست

به عشق ار بت پرستی دینت پاکست

وگر طاعت کنی بی عشق خاکست

نئی کم زان زن هندو در نیکوی

که خود را زنده سوزد بر سر شوی

تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست

خراش سوزنی بنمای در پوست

تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد

نداری شرم از این ایمان بی درد

چو قمری را دهی بی جفت پرواز

ز بستان در قفس رغبت کند باز

کبوتر در هوای یار چالاک

فرو افتد ز ابر تیره بر خاک

ترا گر پای در سنگی براید

چو بی‌دردی ز دردت جان براید

فدای عشق شو گر خود مجازیست

که دولت را درو پوشیده رازیست

حقیقت در مجاز اینک پدید است

که فتح آن خزینه زین کلید است

کرم را شکر گوی زندگی باش

نمک را حق گذار بندگی باش

درت را قفل بر درویش کن سست

توانگر خود نه محتاج در تست

دهان مفلسان شیرین کن از قند

که بر حلوا کند منعم شکر خند

چو پیلان باش پیشانی گشاده

نه چون موران گره در سینه داده

کسی کز وام شیرین شد شمارش

همیشه تلخ باشد روزگارش

چو گردد ابر دولت بر تو در بار

فروتن باش همچون شاخ پر بار

به هستی به که خدمتگار باشی

که خود در نیستی ناچار باشی

تواضع کن ولیکن با کم از خویش

که با بیش از خودی لابد کنی بیش

بهر کاری که باشد تا توانی

خدا را یاد کن دیگر تو دانی