گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا به صبح ازل جز رخت دلیل نبود

به گاه آمدنم جز به تو سبیل نبود

چنان به زور وداعش ز دیده سیل آمد

که همرهان مرا همره رحیل نبود

گمان مبر که شود گل به سعی کس آتش

که از جلیل بدان لطف، از خلیل نبود

به قتلگاه شهیدان عشق بگذشتم

یکی به غمزه ترکان چو من قتیل نبود

بسی به مژده وصل تو دیده سیم فشاند

ولیک روز وصالش به جز قلیل نبود

مگر ز شرم لب لعل یار شد بی آب

وگرنه مردم چشمم چنین بخیل نبود

به تشنگان صداع خمار برگویید

که دوش باده ما کم ز سلسبیل نبود

حدیث لذت خرما ز ما مپرس که هیچ

بغیر خار نصیبم از آن نخیل نبود

مدام خسرو از آن جام می نهد در پیش

که هیچ آینه جز جام می صقیل نبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode