گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چشمم همه روز خون تراود

من دانم و دل که چون تراود

نتراوم پیش هیچ مردم

کز مردم دیده خون تراود

دل گر ز تو لخته شد محال است

کاین حال به آزمون تراود

با دیده مگوی راز، ای دوست

زیرا که روان برون تراود

من دست بشویم از تو هر چند

لیکن دیده فزون تراود

گر عقل مرا کسی بکاود

دانم که از او جنون تراود

افسون چه کنی به ریش خسرو؟

کاین بیشتر از فسون تراود