گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

پیش از این من با جوانان آشنایی کردمی

کاشکی زیشان هم از اول جدایی کردمی

از دل گمگشته اکنون گوش نتوانم نهاد

زانکه اول وصف خوبان ختایی کردمی

زین دل دوزخ اگر افروختی شمع مراد

وقتی آخر شام غم را روشنایی کردمی

یک سخن شیرین ندارم یاد از آن رویی که آن

بر جراحتهای جانی مومیایی کردمی

توبه داد این چشم شاهدباز و این شاهد مرا

زانچه من وقتی حدیث پارسایی کردمی

ای خوش آن شبها که از بهر گدایی بر درت

بر سر کوی تو بر درها گدایی کردمی

خلعت تیغت ز خون بایستی اندر گردنم

تا میان عاشقانت خودنمایی کردمی

از پی تو دوست می دارم غمت را، ورنه من

با چنان بیگانه ای کی آشنایی کردمی

زاغ نالان است خسرو بی رخت وز خار هجر

گر گلی بودی ز تو، بلبل نوایی کردمی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode