گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن نه روییست که ماهی ست بدان زیبایی

وان نه بالاست، بلاییست بدان رعنایی

گر سر زلف سیه بازگشایی، چه عجب

که شود مشک تتار از غم تو شیدایی!!

بر دل من غم زلف تو گره بر گره ست

با تو بگشایم اگر پیش کسی نگشایی

مردم چشمی و شد خانه چشمم تاریک

تا تو در خانه دیگر شدی، ای بینایی

سوی دیوار چه آیی که نیاید، صنما

هیچگه صورت دیوار بدین زیبایی

هم بدان بام چو مهتاب طوافی مکن

آفتابی تو، چرا بر سر دیوار آیی؟

چند از دور، حبیبا، به سوی من نگری

چند هر ساعتی از خویشتنم بربایی

بخت یاری دهدم، گر تو به من یار شوی

دولتم رو بنماید، چو تو رو بنمایی

دوش پیغام تو بر ما برسیده ست، امروز

جان به شکرانه فرستیم، چه می فرمایی؟

بکشیدم سر زلف تو و خسرو داند

آنچه من می کشم امروز بدین تنهایی