گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

می گذری که سینه را وقف هوای خود کنی

من که بوم که بر دلم داغ جفای خود کنی

گویمت این چنین مرو، وز بد چشم کن حذر

لیک تو گفت نشنوی، کار برای خود کنی

حیف بود که در روش پای تو بر زمین رسد

دیده به خاک می نهم، گر ته پای خود کنی

ماهی و آفتاب سان گرم بر آسمان روی

آه مرا اگر شبی راهنمای خود کنی

گفتی اگر نگه کنی دو رخ من سزا کنم

آینه گر کنی نگه، هم تو سزای خود کنی

جان تو هست در دلم، وز سر لطف و مردمی

هر چه بجای دل کنی، آنگه بجای خود کنی

خسرو از اشتیاق تو سوخته گشت و وقت شد

گر نظری به مرحمت سوی گدای خود کنی