گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلم که سوخت ز عشقش چراغ جان من است آن

غبار کز تو رسد نور دیدگان من است آن

مسوز جان دگر عاشقان بدان غم خود

که من ز رشک بمردم که حق جان من است آن

جفاست ز آن تو می کن، بمیر گو چو رهی صد

وفا مکن که نه ز آن تو آن، از آن من است آن

بر آستانت که حالی ز خون دیده نوشتم

بخوان که درد فزاید که داستان من است آن

به خاک کوی تو مردم که خواستم به دعا من

تو نام اجل نهی و عمر جاودان من است آن

شد ار چه خار مغیلان ز هجر بستر خاکم

چو یاد می دهدم از تو، پرنیان من است آن

اگر چه گوشه غم ناخوش است بر همه، لیکن

چو در خیال توام باغ و بوستان من است آن

گر ای صبا، روی آنجا به جان دعاش بگویی

ز من ولیک، نگویی که از زبان من است آن

شود به راه تو خسرو چو خاک تا بنشانی

غبار پا چو ندانی که استخوان من است آن