گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا وقتی دلی آزاد بوده ست

درونم بی غم و جان شاد بوده ست

نمک زد شوخی اندر جان و نو کرد

جراحتها که در بنیاد بوده ست

چه خوش بوده ست عقل مصلحت جوی

که چندی زین بلا آزاد بوده ست

نگارا، هیچ گاهی یاد داری

کزین بیچارگانت یاد بوده ست

شب آمد، باد برد از جای خویشم

که بوی زلف تو با باد بوده ست

به فریادت بخواندم دی و مردم

که جانم همره فریاد بوده ست

جفا کش خسروا، گر دوست پیوست

نصیب عاشقان بیداد بوده ست