گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سحرگه که بیدار گردیده بودم

صبوحی دو سه باده نوشیده بودم

شدم بامدادان بدانسان که دل را

کنم خوش که محمود ژولیده بودم

بتم ناگه آمد به پیش و ز دستم

فرو ریخت هر گل که برچیده بودم

بدیدم رخش را و دیوانه گشتم

من این روز را پیش از این دیده بودم

بخندید بر حال من خلق عالم

که داند که من بر که خندیده بودم

مرنج ار در آویختم با تو، جانا

که دیوانه و مست و شوریده بودم

نگارا، چه خوش آشناها که کردی

هر آبی که از دیده باریده بودم

مرا فتنه بودی، وزان چشم بودی

ترا بنده بودم، وزین دیده بودم

ز غمهای خسرو شدم آزموده

که من عشق بازیت ورزیده بودم