گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نه یک دل، ار چه هزار است، آن او دانم

که من کرشمه آن ترک فتنه جو دانم

مرا چو بخت بد است، ار چه صد بلا به سرم

رسد ز یار، نه یاری بود کزو دانم

خوشم ز تو به جفایی، مده فریب وفا

که من فریب تو و نیکوان نکو دانم

چنین که بر سر کوی تو راه گم کردم

ز آستان تو رفتن کدام سو دانم

هوای روی تو برد آن همه هوس ز سرم

که گشت سبزه و رفتن به باغ و جو دانم

به جز به بندگیم روزگار می پرسی

به زیر پای توام، مردن آرزو دانم

دلم بیار که می آید از تو بوی دلم

که من سگ توام و بوی را نکو دانم

اگر چه گریه خسرو نشان رسواییست

ولیک من به حضور تو آبرو دانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode