گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کرشمه کردنت ار چه بلاست، باز ندارم

ولی به تیغ کشی به که تاب ناز ندارم

چه روز بود که پیچید نقش زلف تو بر من

که عمر رفت و خلاص از شب دراز ندارم

چنان به روز بد خود خوشم به دولت عشقت

که سوی روز نکوی کسان نیاز ندارم

بیار ساقی و در ده به ما صلای خرابی

که بیش ازین سر این عقل حیله ساز ندارم

مرا ز مسجد معذور دار، خواجه مؤذن

که من ز شاهد و می فرصت نماز ندارم

چو بت پرست دلم شد چنان که باز نیامد

به هر صفت که بود، گو «بباش » باز ندارم

چسان رود غم خسرو در پی کشتن

ز دیگری سخنی نیز دلنواز ندارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode