گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت

وز گریه شادی جگرم آب دگر داشت

دل هیچ به شیرینی جان میل نمی کرد

مسکین سر آرایش جلاب دگر داشت

هنگام سحر خلق به محراب و دل من

ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت

قربان شوم و چون نشوم، وای که آن چشم

بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت

نالند به مهتاب سگان وین سگ شبگرد

فریاد که فریاد زمهتاب دگر داشت

گشتم به نظر مست و نخفتم ته پایش

جان از سکرات اجلم خواب دگر داشت

جان مژه ذوق ابدی داد به دل، زانک

هر غمزه او ناوک پرتاب دگر داشت

زد صد گره سخت به دل بستگی من

زلفش که به هر موشکن و تاب دگر داشت

نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس

خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت