گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خوش رفیقی او که گه گه در نظر می آیدش

لیک حیرانم که دل بر جای چون می بایدش

زلف بر بالین و او در خواب خوش، وه کای رقیب

با چنان تشویش دلها خواب چون می آیدش

صوفی ما دعوی پرهیزگاری می کند

باش تا ساقی مستان روی خود بنمایدش

ساقیا، چون دور گردانی ز خون من بشوی

آن لب ساغر که لبهای تو می آلایدش

عشق را اسباب خون من همه حاصل شده ست

یک کرشمه از سر ابروی تو می بایدش

باغ رو، جانا، که نرگس در هوای روی تست

روی گل می بیند، اما دل نمی آسایدش

عاشق مسکین و کنجی و خیالی و غمی

چون کند بیچاره، چون دل با کسی نگشایدش

نیست عاشق را دوایی بهتر از صبر و شکیب

گر بود دانا، چنین دانم همی فرمایدش

خسروا، دل بد مکن، گر یار بدخویست، ازآنک

هر چه با آن روی زیبا می کند، می شایدش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode