گنجور

 
 
 
ابوالفرج رونی

از گرمی خورشید رخ روشن او

رنجورتر است از دل عاشق تن او

یک روز که فرصت بود از دامن او

چون سایه درون شوم به پیراهن او

عطار

دی میگفتم دستِ من و دامنِ او

چون خونِ من او بریخت در گردنِ او

پروانه به پای شمع از آن افتادست

تا شمع به اشکِ خود بشوید تنِ او

کمال‌الدین اسماعیل

هر صبح که خندید زخندیدن او

دیدم دل خود چاک چوپیراهن او

هر شام که بگذشت ، شد از گریۀمن

همرنگ سرآستین من دامن او

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کمال‌الدین اسماعیل
سلمان ساوجی

بیماری شمع بین و آن مردن او

تب دارد و می‌رود عرق از تن او

بر شمع دلم سوخت که در بیماری

کس بر سر او نیست به جز دشمن او

قاآنی

شوخی که بیاض گردن روشن او

آغشته به صندل شده پیرامن او

صبحست و به سرخی شفق آلوده

یا خون خلایقست در گردن او

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه