گنجور

 
خواجوی کرمانی

سلامی بجانان فرستاده ام

بآرام دل جان فرستاده ام

زهی شوخ چشمی که من کرده ام

که جان را بجانان فرستاده ام

شکسته گیاهی من خشک مغز

بگلزار رضوان فرستاده ام

تو این بی حیائی نگر کز هوا

سوی بحر باران فرستاده ام

مرا شرم بادا که پای ملخ

بنزد سلیمان فرستاده ام

بتحفه کهن زنگی مست را

باردوی خاقان فرستاده ام

عصا پاره ئی از کف عاصئی

بموسی عمران فرستاده ام

غباری فرو رفته از آستان

بایوان کیوان فرستاده ام

ز سرچشمه پارگین قطره ی ئی

سوی آب حیوان فرستاده ام

کهن خرفه ی مفلسی ژنده پوش

بتشریف سلطان فرستاده ام

سخنهای خواجو ز دیوانگی

یکایک بدیوان فرستاده ام