گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کلیم

چون ننالم که خزان گشت گلستان سخن

رفت در موسم گل رونق بستان سخن

در بهاریکه شود نقش قدم چشم براه

رفت در خاک خرد چشمه حیوان سخن

طالب گوهر معنی بکجا روی نهد

روی در خاک نهان کرد چو عمان سخن

تیره شد مشرق خورشید معانی افسوس

محو شد مطلع برجسته دیوان سخن

سر سردفتر شیرین سخنان قدسی رفت

تلخ در کام جهان شد شکرستان سخن

شعر را گاه رقم فاصله از مصرع نیست

گشته در ماتم او پاره گریبان سخن

سینه چاک قلم رخت سیاه معنی

از چه باشد بجز از ماتم احسان سخن

شعر موزون نتوان کرد که از نظم افتاد

کشور معنی از رفتن سلطان سخن

پای تا سر همه چون سلسله آیم بفغان

چون بیاد آیدم آن سلسله جنبان سخن

از سردرد چو بر حال سخن گریه کنم

خون شود گوهر معنی همه در کان سخن

بود باریک ره فکر و کنون شد تاریک

رفت بر باد فنا شمع شبستان سخن

بوی گلزار تقدس به مشامش چو رسید

بلبل قدسی ازین گلشن دلگیر پرید

بلبل قدس وداع چمن دنیا کرد

بال پرواز سفر بیشتر از گل وا کرد

خار گلزار وطن دامن انسش بکشید

هر که درگلشن پرخار جهان مأوا کرد

شیشه زندگی قدسی اگر خورد بسنگ

در عوض ناله ما خون بدل خارا کرد

بریکی زخم زدن رفتن خون از صد دل

تازه سحریست که جادوی اجل پیدا کرد

کرد آخر سخن از شوق خموشی کوتاه

آنکه عمری بجهان شعر بلند انشا کرد

خود چرا بحر معانی بسرایی تن داد

او که صد دیده توانست زغم دریا کرد

غمگسار همه کس بود چو از طینت پاک

عالمی را فلک از فوت تنی تنها کرد

شیشه زندگیش را بزد ایام بسنگ

که حق از میکده قدس در آن صهبا کرد

گاه پرواز برید از همه پیوند و پرید

بال مقراض شد و قطع تعلق ها کرد

به محیطی که فلک ها صدف گوهر اوست

رفت غواص معانی و وطن آنجا کرد

معنی در یتیمی که نمی فهمیدم

یافتم رخت چو قدسی و سخن را دیدم

رفت قدسی ز میان ماند بجا شعر ترش

ابر را کاش که می بود بقای گهرش

نیست در باغ جهان غیر سخنور نخلی

که اگر خشک شود تازه بماند ثمرش

باغبانش سزد ار تا بابد خون گرید

خشک گردید نهالی که گهر بود برش

آن نهالی که نبود آب گهر لایق او

بست دهقان اجل آب بپا از تبرش

آب برداشتن زخم بلای دگرست

تازه شد داغ دل غمزده از شعر ترش

چه عجب گر شود از اشک قلم باز سفید

کاخ معنی که سیه کرد قضا بام و درش

خامه هر که بود، هرچه نگارد پس از این خاک

رفت تا طوس ولی غلغله نوحه گرش

بیخبر رفت بآن ملک که تا خود نروم

نتوان یافتن از نامه و قاصد خبرش

بلبلی از چمن قدس اجل کرد شکار

که شکفتی گل این نه چمن از باد پرش

چرخ زد زخم جفائی که دلش خالی شد

چه عجب کم شود ار خصمی اهل هنرش

داغ بی مرهمی ارباب سخن را سوزد

که بران گر نهی انگشت چو شمع افروزد

کی ز دل کلفت این حادثه کمتر گردد

مگر آنروز که قدسی ز سفر برگردد

من گرفتم که فلک فکر تلافی دارد

راحتی کو که باین رنج برابر گردد

هیچ رو نیست ز دوران دو رو خاطرخواه

کار بهتر نشود گرچه ورق بر گردد

خاک مشهد نشد ار مدفن او، این حسرت

دارد اجری که بصد فیض برابر گردد

آه حسرت که از این درد کشید ابری شد

که برو سایه فکن در صف محشر گردد

رفت قدسی زمیان بر که سخن خواهم خواند

که نه از لب بدلم باز سخن بر گردد

آن گهر سنج معانی که ز فیض سخنش

اشک بر تربت پاکش همه گوهر گردد

گویم اشعار ترش گر بروانی آبست

ماهی از فیض همین ربط سخنور گردد

عجبی نیست که از رفتن استاد سخن

سخن افسرده تر از پیکر بی سر گردد

معنی اندر وطن غیب بغربت افتد

جامه لفظ نپوشیده مکرر گردد

اشک اگر آب برین آتش جانسوز زند

چشم ها خشک تر از دیده مجمر گردد

در چنین واقعه کاقلیم سخن گشت خراب

بحر شعر آبش اگر خون نشود باد سراب

بلبل نه چمن قدس ز الحان افتاد

بیت معمور سخن حیف که ویران افتاد

خامه ها یکقلم از آتش محرومی سوخت

زین سموم اجل آتش به نیستان افتاد

گل همه کف شد و زد دست تأسف بر سر

که چنین بلبلی افسوس ز دستان افتاد

روی گل بسکه نهان شد بته گرد ملال

بر سرش گوئی دیوار گلستان افتاد

بنظر خاتم افتاده نگین افتاده

حلقه اهل هنر کز سر و سامان افتاد

بر سیه روزی ارباب سخن چشم دوات

آنچنان اشکفشان گشت که مژگان افتاد

از خزانی که بگلزار سخن روی نهاد

خنده از چشم و دل غنچه خندان افتاد

زین درشتی که فلک با گل این بستان کرد

خار در پیرهن لاله و ریحان افتاد

برگ برگش ورقی بود ز دیوان کمال

آن نهالی که زبستان خراسان افتاد

گل پرواز همین بلبل خوش الحان بود

اینهمه خار که گلرا بگریبان افتاد

از شراب سخنش مست شد او را چه گناه

شیشه این می اگر از کف دوران افتاد

بیش ازین معنی اگر خاک بسر می پاشید

پیش بین بود، همین روز سیه را می دید

اگر استاد سخن دست و دل از کار کشید

چون میان سخن و سامعه دیوار کشید

ساز اقسام سخن زو بنوا شد که زفکر

گشت باریک و بقانون سخن تار کشید

راه اقلیم سخن بسته نمی گشت فلک

انتقام آخر از آن قافله سالار کشید

هر کجا هست دلی قافله گاه المست

بوی دل می شنود هر که ز پا خار کشید

گر غبار دل ارباب سخن گل گردد

می توان در ره هر حادثه دیوار کشید

نشد از صورت احوال دل افکار طبیب

خامه لاغر نشد ار صورت بیمار کشید

عام سفله و لفظ ملکوت معنی

زیر فرمان سخن خسرو اشعار کشید

غیرتی داشت که احسان زفلک چشم نداشت

پشت پا زد بسر ار منت دستار کشید

شاهد معنی او روی نهان کرده ز خلق

هر کجا غیرت او پرده ز رخسار کشید

فکرش از عالم بالا چو گهر جمع آورد

قدرتش فیل فلک را بته بار کشید

ننهد کس به سر تربت او بار چراغ

می کند نور معانی همه شب کار چراغ

هر دلی کز غم این حادثه افکار شود

چون جرس آبله هایش بفغان یار شود

بسکه سررشته کارم شده زین دهشت کم

گریه در راه گلو رهبر گفتار شود

محفلی را که کند گرم کلام قدسی

خون دل سر سخن دفتر اشعار شود

طفل تسلیم و رضا را چو نمی داند چیست

اشک می ترسم ازین قصه خبردار شود

اشک خونین نرسید ار بسرم عیب مکن

وقت آن نیست که گل زینت دستار شود

هر سرشکی که زدل رفت بغم جای سپرد

غلطست اینکه دل از گریه سبکبار شود

رو بخون شسته ره تربت قدسی گیرد

صبحدم گریه ام از خواب چو بیدار شود

خلق او را چو بیاد آرم و اشک افشانم

عجبی نیست که تخم گل بیخار شود

شمع گردد بتن از آتش این غم هر موی

لیک آن شمع که غمخانه از آن تار شود

نقش بر سنگ مزارش شود ار قصه او

لوح از پیچش این قصه چو طومار شود

هر چه را بینم بر درد دلم افزاید

شمع اگر شعله کشد ناله بیادم آید

حیف از آن طبع سخن گستر و آن نکته وری

طبع چه محض لطافت چو نسیم سحری

گر بخاک از اثر طبع لطافت بخشد

بنماید تنش از خاک چو در شیشه پری

از دل معنی او یاد ضمیرش نرود

گر در آئینه خورشید کند جلوه گری

گوهر معنیش از بحر کواکب صدفست

یافتم از سخنش معنی عالی گهری

آن زبانها که بتحسین کلامش خو داشت

چه ستم شد که ندانند بجز نوحه گری

خبر رفتن قدسی نشنیدن بس نیست

چه بود بهتر ازین فایده بیخبری

تا کجا رفتی اگر بال و پرش می بودی

رفت تا گلشن افلاک به بی بال و پری

قاصد اشک که از دیده پریدن آموخت

نرسید از پی آن یار عزیز سفری

سخنش رفت بسیر همه جا تا او رفت

همچو فرزند که خودسر شود از بی پدری

روشنی از مه و خورشید در ایامم نیست

سال عمرم چه بشمسی گذرد چه قمری

گر ازین عالم دلگیر خبردار شود

نقش پا باز نماند ز پی رهگذری

بلبلی رفت که گل یابد اگر بال و پرش

همچو هدهد کند از روی شرف تاج سرش

دیده ها تا که بر احوال سخن گریان شد

نقطه روی سخن اشک سخن فهمان شد

بسکه خون در تن الفاظ ازین غم زده خوش

کاسه دایره حرف ز خون پنهان شد

می توان یافت که در هر دو جهانست عزیز

آنکه ملک عدم از رفتنش آبادان شد

هفته ای بیش رخ خویش بمردم ننمود

گل ازین شرم که بی بلبل خود خندان شد

جان معنی بتن شعر ازو می آمد

زآسمان نامش از آنروی محمدجان شد

برد او گوی سخن را که ازین میدان رفت

قامت ما عبث از فکر سخن چوگان شد

گره رشته کار همه نگشوده بماند

که سرانگشت همه در گرو دندان شد

جبر این دلشکنی کرد، گر ایام این بود

کز جهان مشکل دل کندن ما آسان شد

خاک بر روی رقم ها نه کسی می باشد

گرد از آنستکه بنیاد سخن ویران شد

بچمن گریه کنان رفته ز گل پرسیدم

بچه تاریخ برون قدسی از این بستان شد

گل زشبنم همه تن اشک مصیبت شد و گفت

(دور از آن بلبل قدسی چمنم زندان شد)

در لحد مونس تنهائی او حورا باد

بر رخ روز خوشی نسخه ای از فردا باد