گنجور

 
جامی

آن شنیدستی که کناسی ز سرگین زیر بار

گفت شکر آن را که از عزت مرا سر برافراخت

بوالفضولی طعنه زد کای کار تو سرگین کشی

کی خردمند این هنر را مایه عزت شناخت

گفت کای نادان کدامین عز ازان افزون بود

کز پی روزی به امثال تو محتاجم نساخت

 
 
 
سیدای نسفی

شوخ بقال او متاع خود مرا تکلیف ساخت

از دهان پسته اش بوسیدم و مغزم گداخت

ملک‌الشعرا بهار

از پس مرگ خدیو زند از شیراز تاخت

شد سوی مازندران و نوبت شاهی نواخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه