گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

فی توحید الباری عز اسمه

درین صحیفه چو آغاز کردم املا را

گرفتم از همه اولیٰ ثنای مولیٰ را

زهر چه هست طریق ثنای او اولیٖ ست

به پای صدق سپردم طریق اولیٰ را

مقدری که به صنع بدیع خود پوشید

لباس حسن عبارت عروس معنی را

چو خوان نهاد به خلوت‌سرای جود نشاند

به صدر مجلس فطرت عقول اولیٰ را

نشان ز جلوهٔ خود داد در مجالی کون

چو در کشید به قید صور هیولا را

اگر شراره قهرش رسد به سدره کند

درخت میوه زقوم شاخ طوبی را

وگر شمامهٔ لطفش نفس زنده سازد

ریاض خلد شقاوتسرای عقبی را

پی هدایت فرعونیان ظلمت رو

به نور خویش قوی داشت دست موسی را

نمود فضل تجرد به خاکیان روشن

به آفتاب چو همسایه ساخت عیسی را

به سر حکمت او کس نمی رسد ور نی

زمرد از چه کند کور چشم افعی را

وگر نه نور وی از روی نیکوان پیداست

چراغ دیده مجنون که ساخت لیلی را

برای دایره گل به باغ بی پرگار

دهد به نامیه هر سال طبع مانی را

زنار لاله و نور شکوفه تازه کند

به جلوه گاه چمن شیوه تجلی را

به پیش مسند گل گوشه ریاحین است

به بلبلان دهد انشاد شعر و انشا را

خرد ز کنه کمالش به ذره ای نرسید

بلی چه بهره ز خورشید چشم اعمی را

اگر ز دفتر توحید بایدت حرفی

درآ به مکتب طفلان بخوان الف با را

بت است هر چه بود بعد وحدتش یعنی

پس از الف که رقم کرده اند با تارا

به سنگ لا بشکن جام عزت همه را

بدین شکست مکن خاص لات و عزی را

بزرگوار خدایا به آن ستوده که کرد

به جنب هستی تو طی بساط دعوی را

ز بس که بردل او ریخت حب ذاتی تو

زهم نکرد جدا طعم خوف و بشری را

که روی خاطر جامی چنان سوی خود دار

که پشت پای زند حظ دین و دنیا را

مبر ز سلک رفیقان اسفلش بیرون

نکرده قبله همت رفیق اعلی را