گنجور

 
جامی

چیست آن شاهد سفید عذار

رو برهنه روان به هر بازار

بس که بر وی رسیده کوب ز دهر

مانده بر پشت و روی او آثار

صورت اوبافضل الاشکال

می رباید دل از صغار و کبار

اختر روشن است لیک او را

بخل ثابت کند کرم سیار

چون منافق دورو ولی ز اسلام

رکن اول نوشته بر رخسار

کاسبان را وصال او آسان

ممسکان را فراق او دشوار

بهر اندوه دیدگان آرد

مایه عشرت از خم خمار

سوی هجران رسیدگان آید

به تلطف گرفته دامن یار

در نداده ست بی میانجی او

هیچ معشوقه تن به بوس و کنار

چون گرانی کندهنر گیرند

سبکی عیب باشد از وی و عار

داغها بی شمار آید ازو

برتن مدخلان به روز شمار

اصل او سیم ناب و چون سیماب

نیستش در کف جواد قرار

پختگان گرچه خام خوانندش

هست ازو پخته مفلسان را کار

هست تا غایتی عزیز که نیست

جز به چشم بلند همت خوار

سال و مه در تردد اودزد

روز و شب در کمین او طرار

نام او نکته پریشان است

لیک جمعیت آورد بسیار

آمد امسالم آنقدر ز عراق

که کف جود شاه جم مقدار

گر کند سال دیگرش تضعیف

عدد آن رسد به بیست هزار

شاه یعقوب بن حسن که گرفت

جود را طبع او چو عدل شعار

جود او فیض لطف را منبع

عدل او قصر ملک را معمار

تا بود در محاورات عرب

نام شب لیل و نام روز نهار

شب او همچو روز روشن باد

روز اعداش تیره چون شب تار