گنجور

 
جامی

سر زلفت گره بر کار من زد

لب لعلت دم از آزار من زد

دلم جز راه هشیاری نمی رفت

خطت راه دل هشیار من زد

به خود پندار صبرم بود کآتش

غمت در خرمن پندار من زد

به خون دل غمت را کلک مژگان

رقم بر صفحه رخسار من زد

به عقلم کی رسد دعوی که عشقت

قفای عقل دعویدار من زد

به سینه عشق سنگ محنتم کوفت

در گنجینه اسرار من زد

قبول دوست بس جامی چه باک است

رقیب ار طعنه بر گفتار من زد