گنجور

 
جامی

خدایا به آن سرو نازم رسان

به آن دلبر دلنوازم رسان

سرم را بود منزل آن آستان

به سرمنزل خویش بازم رسان

پریشانم از هجر همراز خویش

به جمعیت آباد رازم رسان

بود روی او قبله هر نیاز

به آن قبله هر نیازم رسان

سری دارم از بهر خدمت به دوش

به پای یکی سرفرازم رسان

ره وصل جانان دراز است و دور

به آن راه دور و درازم رسان

چو جامی ز بیچارگی سوختم

به دیدار آن چاره سازم رسان