گنجور

 
جامی

الا ای ماه اوج دلربایی

که خیل نیکوان را پادشایی

مکن تا می توانی بی وفایی

که دور است از طریق آشنایی

زهی در دلربایی شوخ و چالاک

هزاران جان پاکت صید فتراک

به راه توسنت خلقی شود خاک

سواره هر گه از راهی برآیی

شبی خواهم نهان از پاسبانت

بمالم رخ به خاک آستانت

نگویم هستم از خیل سگانت

که چندین خوش نباشد خودستایی

مکن عزم رحیل ای ترک سرمست

که خواهد شد عنان عقلم از دست

مرا چون رشته جان با تو پیوست

نباشد طاقت روز جدایی

چو گل کو را برد باد بهاری

به صد تعجیل می رانی عماری

من از پی چون جرس نالان به زاری

بود رحمی کنی لطفی نمایی

به جان آمد ز درد دوریت دل

غم هجران عجب کاری ست مشکل

به صورت گرچه رفتی از مقابل

هنوز اندر میان جان مایی

نه دردم را دوا پیدا نه مرهم

سزد گر نبودم پروای عالم

من و کنج فراق و گوشه غم

تو با صد عشرت اکنون تا کجایی

گه از دل ناله بر گردون رسانم

گهی از دیده سیل خون فشانم

چو دانی آشکارا و نهانم

ز حال من چنین غافل چرایی

برو جامی به سوز و درد درساز

مکن چون عود هر دم ناله آغاز

کسی کو ماند از دلدار خود باز

ز درد و غم کجا یابد رهایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode