گنجور

 
جامی

بده ساقی آن جام گیتی نمای

که هستی ربای و مستی فزای

به مستی ز هستی رهاییم ده

به مستان عشق آشناییم ده

بزن مطرب آن نغمه دلنواز

که در پرده دل بود پرده ساز

به شکرانه کز پرده گفت و گوی

عروسان معنی نمودند روی

ز گلزار فردوس آمد گلی

به نزهتگه بینوا بلبلی

ز باران جود و سحاب کرم

زلال بقا یافت خاک دژم

ز دریای اسرار فیض جدید

به لب تشنگان سواحل رسید

سخن کوته از زاده طبع شاه

که دانش مآب است و عرفان پناه

همایون کتابی چو درجی ز در

رسید از گهرهای تحقیق پر

در او هم غزل درج هم مثنوی

هم اسرار صوری و هم معنوی

شده طالع از مطلع هر غزل

فروغی تباشیر صبح ازل

ز مقطع چه گویم که هر مقطعی

که فیض ابد را بود منبعی

به صورت پرستان کوی مجاز

ز شاه حقیقی نشان داده باز

چو در مثنوی داده داد سخن

نوی یافته رازهای کهن

در ادراک اسرار ام الکتاب

ز هر مصرعش عقل را فتح باب

زهی نامه دلکش و دلگشای

که شد جان عطار ازو عطرسای

بود مثنوی لیک آن مثنوی

که فایض شد از خاطر مولوی

ز بس گل که از راز در وی شگفت

همی شایدش گلشن راز گفت

بود پایه این سخن بس بلند

کی آنجا رسد وصف ما را کمند

سخن های شه کز دل پاک خاست

به پاکان که شاه سخنهای ماست

بر این نکته باشد دلیلی تمام

کلام الملوک ملوک الکلام

من از وصف گفتار شه قاصرم

به مدحش چه سان ره برد خاطرم

چو خفاش را نیست نور بصر

که بیند به روی زمین عکس خور

کجا آورد هرگزش دیده تاب

که بیند بر اوج فلک آفتاب

فرو بند جامی زبان مقال

که تنگ است اینجا سخن را مجال

چو رسمی ست دیرین که ختم سخن

بود بر دعا بر دعا ختم کن

الا تا قوابل ز فیاض جود

پذیرند همواره فیض وجود

دل پاک شه قابل راز باد

در فیض بر خاطرش باز باد

سپهرش به فرمان جهانش به کام

دعاگوی او انس و جان والسلام